شبی از شبهای خداوند بزرگ، یکی از همکاران پدرم به همراه خانواده ی
گرامیشون به منظور صرف شام به خانه ما دعوت شده بودند. اون خانواده
محترم یه
دختر محترم تر هم داشتند که مدت ها چشم منو گرفته بود و به
خاطرش کلی به خودم رسیده
بودم و به قول معروف تیپ زده بودم. از قضا
نمیدونم چرا اون روز من دلپیچه ی عجیبی داشتم و از بیرون روی مکرر و حاد
رنج می بردم! 😧
خلاصه مهمان ها آمدند و منم که کلی اعتماد به سقفم زده
بود بالا رفتم کنار دختره نشستم و شروع کردم به صحبت کردن: " خب مریم خانوم، خوب هستین؟..." ☺😎
همین که مشغول صحبت بودیم دستمو دراز کردم تا یکی از
اون شیرینی های خامه ای که مهمون ها آورده بودند و بدجوری داشت بهم چشمک میزد بردارم
که ناگهان مامانم از اونور سالن داد زد:
" پســـــر... برندار اون شیرینیو مگه تو اسهال
نداری؟! " 😶😐
منو میگی اول چند ثانیه مات و مبهوت بودم بعد بدون اینکه سر به سمت
مهمانها برگردونم با
قیافه ی درهم، رفتم تو اتاق حتی واسه خداحافظیم بیرون
نیومدم 😟
"کیان"