از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها

ساعت 7 صبح یهو از خواب پریدم! نگاهی به ساعت کردم. "وای... مدرسم دیر شده!" مامان و بابا خوابن! چرا اونا امروز نرفتن سر کار؟ انقدر تو عالم هپروت بودم که اهمیتی ندادم. همین که داشتم با سرعت به سمت مدرسه می دویدم وسط راه نقش بر زمین شدم و سرزانوم پاره شد! "خدایا اینو چیکار کنم حالا... مامان میکشدم!"
نفس نفس زنان رسیدم به مدرسه. در باز بود ولی تو حیاط پرنده پر نمیزد! یعنی مراسم نیایش و صبحگاه تموم شده؟! بغض گلومو گرفته بود. خودمو برای خوردن یه چوب محکم از ناظم بداخلاق آماده کردم. رفتم سمت در اصلی ولی بسته بود. قلبم بدجوری می زد. یه آقای کت و شلواری که تا حالا ندیده بودمش اومد درو باز کرد. " آقا اجازه ببخشید... بخدا خواب موندیم آقا... تقصیر ما نبود آقا..." ( با صدای بغض آلود و اشاره به شلوار پاره)
اون یارو خنده ای از روی تمسخر زد و گفت:" امروز که جمعس پسرجون!"
گیج شده بودم. متفکرانه می رفتم تا وسط حیاط و برمی گشتم. آخه دیشب که "مسابقه ی هفته" نداشت! نه امروز نمیتونه جمعه باشه... تو همین حال و هوا بودم که باز اون مردک با حالت پرخاشگرانه فریاد زد: اینجا جلسه ست برو از اینجا پسر. بدو برو خونتون!
با درماندگی داشتم برمیگشتم خونه که حسن آقا (یکی از همسایه های عوضیمون که مرد تقریبا مسن دائم الخمری بود همراه با سیبیل جوگندمی و موی فر پرکلاغی) منو دید و گفت: کجایی حمید؟ رفته بودی مدرسه؟! هاهاها امروز که جمعس بچه! بابات داره دنبالت میگرده. خیلیم عصبانیه. کارد بهش بزنی خونش درنمیاد! ( اینو که گفت قهقه ی مسخره ای زد و رفت)
شنیدن این خبر همان و خیس کردن خودم وسط کوچه همان! دیگه با این افتضاح جرئت خونه رفتن نداشتم. تو اون شرایط چیکار باید میکردم جز کمی مظلوم نمایی. فکری به ذهنم رسید. رفتم خودمو انداختم تو جدول کنار خیابون! لازم نبود بشینم. انقدر کوچولو بودم که وقتی وایسادم داخل جدول، قشنگ تا کمرم خیس شد و من به هدفم رسیده بودم .
رسیدم خونه. مامان با اضطراب و عصبانیت انتظارمو میکشید اما بابام جوری خواب بود که خروپفش فضای خونه ر پر کرده بود! کتک مفصلی که از مامان خوردم بماند اما هیچ وقت نفهمیدم چرا اون حسن آقای حرومزاده به من دروغ گفت. اذیت کردن یه پسربچه ی 7 ساله واقعا چه لذتی داشت؟ هرچند بعدا با ریدن توی کفش خودش و مهموناش انتقام سختی ازش گرفتم :)))

کیان ایرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی