از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها

چندین سال پیش بود که به منظور خرید چند جلد کتاب و چند "پکیج" فرهنگی به میدون انقلاب رفته بودم. بعد از خرید اقلام مزبور برای انجام امور شخصی باید به محله وزین شهرآرا میرفتم. بنابراین در ترمینال اتوبوس رانی میدون انقلاب، اتوبوس واحدی که بالاش عبارت " انقلاب - شهرآرا " درج شده بود ر پیدا کرده ، یک عدد بلیت کاغذی خدابیامرز اون دوران (که امروزه جای خودشو به کارت الکترونیک و بعضا وجه نقد داده) ر تقدیم راننده ی محترم کردم و خیلی شیک روی صندلی خالی نشستم.
مثل همیشه از شوق و ذوق کتاب هایی که خریده بودم همونجا جذابترینشو باز کردم و مشغول مطالعه شدم (یه عادت بدی که هنوزم دارم اینه که هر کتابی که میخرم تا یکی دو هفته ی اول اشتیاق زیادی برای خوندنش دارم اما رفته رفته این رغبت به کراهت تبدیل میشه و کتاب مذکور با هر تعداد برگ نخونده از آخرش راهی کتابخونه میشه و میمونه برای نسل های بعد!!!) برگردیم به داستان خودمون...
من به حدی غرق در مطالعه ی رمان شگفت انگیز جدیدم بودم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس پر شد و کی حرکت کرد. اواسط مسیر بود که ناگهان احساس ترس توام با شَکی ملموس حواسمو از کتاب پرت کرد. دیدم اتوبوس انداخته تو یه بزرگراه طویل و عریض و با سرعتی بالغ بر 120 کیلومتر در ساعت مشغول ویراژه! اول با خودم گفتم: "مسیر شهرآرا که اتوبان اینجوری نداشت!" بعد با تصحیح افکار منفی و ارائه ی انرژی مثبت این نکته ر یاداور شدم که: "شاید مسیرش عوض شده و داره از جایی دیگه میره". اون موقع ها هم به قدری خجالتی بودم که حتی نمیتونستم از بغل دستیم بپرسم: این خطِ کجاس؟ اینجا کجای تهرونه؟! من درست سوار شدم؟ مگه بالای اتوبوس نزده بود انقلاب- شهرآرا ؟!

خلاصه اتوبوس با سرعت جت در حال حرکت بود و هر کیلومتری که جلو میرفت من بیشتر مطمئن میشدم که مقصد این اتوبوس هر جا هست شهرآرا نیست! جالب اینکه به جز اوایل مسیر، ایستگاهی هم بین راه وجود نداشت که بخوام پیاده شم. خلاصه باز مثل همیشه دلو زدم به دریا و گفتم: "بی خیال! هر جا بره داخل شهره دیگه. وقتی پیاده شدم برمیگردم شهرآرا" و با خیال راحت سر به پایین انداختم و باز غرق در رمان شدم. مطالب کتاب به اوج خودش رسیده بود و من مث همیشه خیره در ژرفای عباراتش وارد دنیای دیگه ای شده بودم و هیچ چیزی در پیرامونم نمی فهمیدم که ناگهان صدای ستبر پیرمردی از وسطای اتوبوس رشته ی عمیق مطالعه ی منو پاره کرد : بر محمد و آل محمد صلوات!!!!
و من ناگهان بهت زده بیرون ر نگاه کردم. سر به هر سو که میچرخوندم ردیف بی شمار قبرها و مزارهای پر و خالی بود که سوی نگاه منو تا دوردستها برای چند لحظه خیره و به خودش معطوف میکرد و من بین فضای روحانی اونجا و تعلیقی که با خوندن رمان اعجاب برانگیز هنوز توی سرم بود انگار مسحور شده بودم! بله... من در "بهشت زهرا" بودم! :)))

خلاصه اون روز با هزار بدبختی برگشتم و ساعت 11 نصف شب رسیدم خونه اما این حادثه برای من از چند جهت ارزنده بود: اول اینکه توفیق اجباری شد که به زیارت اهل قبور برم و فاتحه و صلواتی نثار روح پرفتوح درگذشتگان خودم و سایرین کنم و دوم اینکه عبرتی شد که دیگه هرگز به این سیستم حمل و نقل عمومی معیوب پایتخت اعتماد نکنم و از اون به بعد دیگه حتی اگه سوار مترو هم شدم قبلش با راننده ی مترو هماهنگ کنم که دقیقا مقصد قطار مورد نظر کجاست!؟ شهرآرا یا بهشت زهرا !!!

کیان ایرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی