از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها


شبی از شبهای خداوند بزرگ، یکی از همکاران پدرم به همراه خانواده ی 

گرامیشون به منظور صرف شام به خانه ما دعوت شده بودند. اون خانواده 

محترم یه دختر محترم تر هم داشتند که مدت ها چشم منو گرفته بود و به 

خاطرش کلی به خودم رسیده بودم و به قول معروف تیپ زده بودم. از قضا 

نمیدونم چرا اون روز من دلپیچه ی عجیبی داشتم و از بیرون روی مکرر و حاد

 رنج می بردم! 😧

خلاصه مهمان ها آمدند و منم که کلی اعتماد به سقفم زده بود بالا رفتم کنار دختره نشستم و شروع کردم به صحبت کردن: " خب مریم خانوم، خوب هستین؟..." ☺😎
همین که مشغول صحبت بودیم دستمو دراز کردم تا یکی از اون شیرینی های خامه ای که مهمون ها آورده بودند و بدجوری داشت بهم چشمک میزد بردارم که ناگهان مامانم از اونور سالن داد زد:


" پســـــر... برندار اون شیرینیو مگه تو اسهال نداری؟! " 😶😐


منو میگی اول چند ثانیه مات و مبهوت بودم بعد بدون اینکه سر به سمت 

مهمانها برگردونم با قیافه ی درهم، رفتم تو اتاق حتی واسه خداحافظیم بیرون 

نیومدم 😟


"کیان"

کیان ایرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی