از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها


به آخرین سال مقطع لیسانس تو دانشگاه علامه رسیده بودم و جهت به تعویق انداختن خدمت مقدس سربازی!! تصمیم گرفتم در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم. خدارشکر اون سال هنوز با پدیده ای مثل فیسبوک آشنا نشده بودم و از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام هم خبری نبود. بنابراین فرصت نسبتا زیادی برای مطالعه داشتم و این کارو هم کردم!

متوسط روزی 5-6 ساعت میخوندم. البته از تفریحاتمم (که خیلی هم متنوع نبود) نمیزدم. روزها به شکل تکراری از پی هم گذشت تا بالاخره روز موعود فرا رسید. منی که کلا تو فامیل به عنوان فردی خونسرد شناخته میشم؛ در اون روز استرس چنان بر من مستولی شده بود که سر جلسه دستام می لرزید! نفس عمیق و چهار قل و صلوات و آیه الکرسی و موارد این چنینی تجویز شده از سوی مادربزرگ خدابیامرز هم اثری نداشت!


اضطراب باعث شده بود نسبت به همه چی شرطی بشم! هوا اون روز سرد و آفتابی بود. صندلی منم بدترین جای ممکن. کنار پنجره و شوفاژ. از صدای شوفاژ که (البته خیلی آهسته بود) بگیر تا صدای فین فین کردن این پسری که پشت سرم نشسته بود. واقعا مات و مبهوت بودم که چرا این همه بلای آسمانی یه دفه باید بر من نازل بشه .خدارشکر این دومی خودش سریع برطرف شد و به اولی هم بعد از مدتی عادت کردم. اما این تازه اول کار بود...

با شروع جلسه، کمی از استرسم کاسته شد. اما این طیب خاطر دیری نپایید چرا که با هر بار رژه ی مراقب محترم جلسه از جلوی صندلی من، کلا رشته ی افکار و تمرکزم پاره میشد و تا با دور شدن نامبرده از اون محوطه من دوباره تمرکز میگرفتم باز سر و کله این یارو پیدا میشد و روز از نو و روزی از نو! واقعا مستاصل شده بودم! بالاخره بعد از چند بار رفت و آمد بهش یه تذکر جدی دادم و با چندتا فحش زیر لب بدرقش کردم!!


نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت از وقتم تلف شده بود و من هنوز به نیمه ی سوالات هم نرسیده بودم. آفتاب هم صاف روی برگم بود و من حتی اون روز به آفتاب هم حساس شده بودم :((( خلاصه به هر شکلی که بود خودم ر با شرایط تطبیق دادم و رفته رفته به آرامش و تمرکز نسبی رسیدم. جوری که کلا یادم رفته بود که چیزی به نام "زمان" هم در کنکور وجود داره. غرق در سوالات بودم که ناگهان صدای گوینده ی سالن گفت: "داوطلبین عزیز زمان جلسه به پایان رسیده. لطفا برگه های خودتون ر تحویل بدید" و درست همون لحظه بود که مراقب مذکور از پشت سر مثل ببر زخمی ای که از کمین دراومده باشه اومد و برگه ر از زیر دستم کشید... در حالی که هنوز یه درس و نصفی از تست ها ر نزده بودم!!
و من برای چند دقیقه همینطور میخکوب روی صندلی خیره شده بودم به ته سالن...

کیان ایرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی