از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها

ترم 2 بودم و جشنی در دانشکده ی مدیریت دانشگاه علامه با تدارکات وسیع در شرف برگزاری بود که ناگهان مجری مراسم گویا به دلیل حادثه ای غیرمترقبه در دقیقه ی 90 از حضور اعلام انصراف کرد. تلاش بی وقفه ی مسئولان برنامه برای پیدا کردن مجری جایگزین هم ثمری نداشت تا اینکه در میان ناباوری همگان اجرای اون برنامه به من پیشنهاد شد! منی که تا اون زمان فقط یه بار اونم برای دریافت لوح تقدیر تو مدرسه روی سن رفته بودم!!


خلاصه از من انکار بود و از اونها اصرار. مسئول اصلی جشن که محمد نامی بود با حالتی مستاصل اومد و در گوشم گفت: "ببین کاری نداره که. کلا 3 بار میری بالا. اول سلام و خوش آمد میگی بعدش بخش بعدی ر اعلام میکنی... همین! به جمعیتم نگاه نکن! "
گفتم: "ممد من تازه ترم 2 ام. سوتی میدم تا اخر لیسانس، اینجا سوژه میشما..." و محمد در حالی که مضطرب وعرق ریزان به سمت سالن آمفی تئاتر می دوید با چرخش گردن به من چشمکی زد و با اشاره به ساعتش گفت: "حمید جون 10 دیقه دیگه برنامه شروع میشه. آماده باش بری بالا! "


من تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. خلاصه دلو زدم به دریا. چند تا جلمه برای بخش اول حفظ کردم و آماده شدم. قران و سرود جمهوری اسلامی پخش شد و حالا نوبت من بود. از شدت استرس دستام میلرزید. حس بازیگر تئاتری ر داشتم که برای اولین بار میخواد بره روی صحنه ی نمایش. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بالا. شروع به سلام و خیرمقدم کردم. دو سه جمله ی ابتدایی به خیر گذشت اما همون اول ماجرا با گفتن "بنده میلاد با سعادت حضرت پیامبر اکرم (ص) ر خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم!!!" شاهکاری رقم زدم که موید این ضرب المثل معروف بود: سالی که که نکوست از بهارش پیداست

این گاف اول همهمه ای ر داخل جمعیت بوجود آورد اما گویا چون ابتدای برنامه بود خیلی از دانشجوها اصلا نگرفته بودند این تپق خجالت آور منو و خیلی زود سرو صدا فروکش کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم و با اعلام پخش کلیپی معنوی راجع به موضوع برنامه اومدم پایین و نفس راحتی کشیدم که خان اول با موفقیت نسبی به پایان رسیده!

اما اوج هنرنمایی بنده در خان دوم بود! وقتی که به منظور آمدن ِ "افه" و اینکه من و یحتمل مهمانان گرانقدر سخت تحت تاثیر کلیپ مذکور قرار گرفتیم به جای اینکه بفرمایم: "با دیدن این نماهنگ اشک در چشمانم حلقه زد" گفتم: "اشک در چشمانم حلق آویز شد!!!!! " همین که این جلمه ر گفتم قهقهه ی وحشتناک جمعیت ، بخصوص گروه پسرای شرور دانشکده (که تقریبا در همه برنامه ها ته سالن سمت چپ حضور فعال! داشتند) فضا ر ملتهب و عرق سردی از من جاری کرد! واقعا نمیدونستم چطور شرایط ر جمع کنم. زبانم از حرکت ایستاده بود. به جمعیت که نگاه میکردم سرم گیج میرفت. تنها تصویر نسبتا شفافی که از اون بالا تو ذهنم مونده قیافه ی بهت زده ی محمد بود که از شدت عصبانیت و شایدم خجالت سرخ شده بود. اصلا یادم نمیاد که چی گفتم و اومدم پایین و از ترس همون ردیف اول سالن نشستم!

خوشبختانه در ادامه تونستم با "اعتماد به سقف" فراوان خودمو کنترل کنم ؛ قافیه ر نبازم و هیچ گاف قابل توجه دیگه ای تا اخر برنامه ارائه ندم و خلاصه به هر شکلی که بود اون جشن ر به خوبی و خوشی به پایان رسوندیم. اما همه این اتفاقات تلخ و بعضا آبروریزنده جرقه ای بود در زندگی من که کار اجرا ر خیلی جدی تر و حرفه ای تر در سالهای بعد پیش بگیرم. شاید که نه قطعا اگر اون روز دلو نزده بودم به دریا و نرفته بودم بالا هیچ وقت موقعیت اجرای بسیاری از همایشها و "سمیناهار"های ملی و بین المللی با حضور چهره های سرشناس علمی و فرهنگی و سیاسی و خیلی از اهالی سینما و موسیقی برام بوجود نمی اومد.

نکته اخلاقی داستان: همیشه در هر شرایطی دلو بزنید به دریا ! شاید در کوتاه مدت نتیجه نگیرید و بعضا مثل من سوژه ی خنده بشید اما در بلند مدت قطعا نتایج مطلوبی خواهید گرفت! :دی

کیان ایرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی