از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها

۱۵ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

پس از 45 شب تمام، کاشف به عمل آمد که من و برادرم از یک مسواک مشترک استفاده می کرده ایم و خود غافل بودیم از این مصیبت خانمان سوز !!!

دوستان عزیزم براستی اکنون سخن گفتن برایم ملال آور است. حس مشمئزکننده ی ناشی از دندانه های نرم آن مسواک زرد لعنتی داخل دهانم مرا هر لحظه تا جوار نابودی و اضمحلال پیش میبرد . برادرم که عین خیالش نیست اما من دو روز است که یارای غذا جویدن ندارم. حتی تصور هر نوع ماده غذایی هم، آن صحنه تهوع آور سبزیهای بجامانده لای آن مسواک مشترک را در برابر چشمانم متبادر میکند! فعلا اشربه جات مرا بس است. برایم دعا کنید...

کیان ایرانی


به آخرین سال مقطع لیسانس تو دانشگاه علامه رسیده بودم و جهت به تعویق انداختن خدمت مقدس سربازی!! تصمیم گرفتم در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم. خدارشکر اون سال هنوز با پدیده ای مثل فیسبوک آشنا نشده بودم و از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام هم خبری نبود. بنابراین فرصت نسبتا زیادی برای مطالعه داشتم و این کارو هم کردم!

متوسط روزی 5-6 ساعت میخوندم. البته از تفریحاتمم (که خیلی هم متنوع نبود) نمیزدم. روزها به شکل تکراری از پی هم گذشت تا بالاخره روز موعود فرا رسید. منی که کلا تو فامیل به عنوان فردی خونسرد شناخته میشم؛ در اون روز استرس چنان بر من مستولی شده بود که سر جلسه دستام می لرزید! نفس عمیق و چهار قل و صلوات و آیه الکرسی و موارد این چنینی تجویز شده از سوی مادربزرگ خدابیامرز هم اثری نداشت!


اضطراب باعث شده بود نسبت به همه چی شرطی بشم! هوا اون روز سرد و آفتابی بود. صندلی منم بدترین جای ممکن. کنار پنجره و شوفاژ. از صدای شوفاژ که (البته خیلی آهسته بود) بگیر تا صدای فین فین کردن این پسری که پشت سرم نشسته بود. واقعا مات و مبهوت بودم که چرا این همه بلای آسمانی یه دفه باید بر من نازل بشه .خدارشکر این دومی خودش سریع برطرف شد و به اولی هم بعد از مدتی عادت کردم. اما این تازه اول کار بود...

با شروع جلسه، کمی از استرسم کاسته شد. اما این طیب خاطر دیری نپایید چرا که با هر بار رژه ی مراقب محترم جلسه از جلوی صندلی من، کلا رشته ی افکار و تمرکزم پاره میشد و تا با دور شدن نامبرده از اون محوطه من دوباره تمرکز میگرفتم باز سر و کله این یارو پیدا میشد و روز از نو و روزی از نو! واقعا مستاصل شده بودم! بالاخره بعد از چند بار رفت و آمد بهش یه تذکر جدی دادم و با چندتا فحش زیر لب بدرقش کردم!!


نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت از وقتم تلف شده بود و من هنوز به نیمه ی سوالات هم نرسیده بودم. آفتاب هم صاف روی برگم بود و من حتی اون روز به آفتاب هم حساس شده بودم :((( خلاصه به هر شکلی که بود خودم ر با شرایط تطبیق دادم و رفته رفته به آرامش و تمرکز نسبی رسیدم. جوری که کلا یادم رفته بود که چیزی به نام "زمان" هم در کنکور وجود داره. غرق در سوالات بودم که ناگهان صدای گوینده ی سالن گفت: "داوطلبین عزیز زمان جلسه به پایان رسیده. لطفا برگه های خودتون ر تحویل بدید" و درست همون لحظه بود که مراقب مذکور از پشت سر مثل ببر زخمی ای که از کمین دراومده باشه اومد و برگه ر از زیر دستم کشید... در حالی که هنوز یه درس و نصفی از تست ها ر نزده بودم!!
و من برای چند دقیقه همینطور میخکوب روی صندلی خیره شده بودم به ته سالن...

کیان ایرانی

چندین سال پیش بود که به منظور خرید چند جلد کتاب و چند "پکیج" فرهنگی به میدون انقلاب رفته بودم. بعد از خرید اقلام مزبور برای انجام امور شخصی باید به محله وزین شهرآرا میرفتم. بنابراین در ترمینال اتوبوس رانی میدون انقلاب، اتوبوس واحدی که بالاش عبارت " انقلاب - شهرآرا " درج شده بود ر پیدا کرده ، یک عدد بلیت کاغذی خدابیامرز اون دوران (که امروزه جای خودشو به کارت الکترونیک و بعضا وجه نقد داده) ر تقدیم راننده ی محترم کردم و خیلی شیک روی صندلی خالی نشستم.
مثل همیشه از شوق و ذوق کتاب هایی که خریده بودم همونجا جذابترینشو باز کردم و مشغول مطالعه شدم (یه عادت بدی که هنوزم دارم اینه که هر کتابی که میخرم تا یکی دو هفته ی اول اشتیاق زیادی برای خوندنش دارم اما رفته رفته این رغبت به کراهت تبدیل میشه و کتاب مذکور با هر تعداد برگ نخونده از آخرش راهی کتابخونه میشه و میمونه برای نسل های بعد!!!) برگردیم به داستان خودمون...
من به حدی غرق در مطالعه ی رمان شگفت انگیز جدیدم بودم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس پر شد و کی حرکت کرد. اواسط مسیر بود که ناگهان احساس ترس توام با شَکی ملموس حواسمو از کتاب پرت کرد. دیدم اتوبوس انداخته تو یه بزرگراه طویل و عریض و با سرعتی بالغ بر 120 کیلومتر در ساعت مشغول ویراژه! اول با خودم گفتم: "مسیر شهرآرا که اتوبان اینجوری نداشت!" بعد با تصحیح افکار منفی و ارائه ی انرژی مثبت این نکته ر یاداور شدم که: "شاید مسیرش عوض شده و داره از جایی دیگه میره". اون موقع ها هم به قدری خجالتی بودم که حتی نمیتونستم از بغل دستیم بپرسم: این خطِ کجاس؟ اینجا کجای تهرونه؟! من درست سوار شدم؟ مگه بالای اتوبوس نزده بود انقلاب- شهرآرا ؟!

خلاصه اتوبوس با سرعت جت در حال حرکت بود و هر کیلومتری که جلو میرفت من بیشتر مطمئن میشدم که مقصد این اتوبوس هر جا هست شهرآرا نیست! جالب اینکه به جز اوایل مسیر، ایستگاهی هم بین راه وجود نداشت که بخوام پیاده شم. خلاصه باز مثل همیشه دلو زدم به دریا و گفتم: "بی خیال! هر جا بره داخل شهره دیگه. وقتی پیاده شدم برمیگردم شهرآرا" و با خیال راحت سر به پایین انداختم و باز غرق در رمان شدم. مطالب کتاب به اوج خودش رسیده بود و من مث همیشه خیره در ژرفای عباراتش وارد دنیای دیگه ای شده بودم و هیچ چیزی در پیرامونم نمی فهمیدم که ناگهان صدای ستبر پیرمردی از وسطای اتوبوس رشته ی عمیق مطالعه ی منو پاره کرد : بر محمد و آل محمد صلوات!!!!
و من ناگهان بهت زده بیرون ر نگاه کردم. سر به هر سو که میچرخوندم ردیف بی شمار قبرها و مزارهای پر و خالی بود که سوی نگاه منو تا دوردستها برای چند لحظه خیره و به خودش معطوف میکرد و من بین فضای روحانی اونجا و تعلیقی که با خوندن رمان اعجاب برانگیز هنوز توی سرم بود انگار مسحور شده بودم! بله... من در "بهشت زهرا" بودم! :)))

خلاصه اون روز با هزار بدبختی برگشتم و ساعت 11 نصف شب رسیدم خونه اما این حادثه برای من از چند جهت ارزنده بود: اول اینکه توفیق اجباری شد که به زیارت اهل قبور برم و فاتحه و صلواتی نثار روح پرفتوح درگذشتگان خودم و سایرین کنم و دوم اینکه عبرتی شد که دیگه هرگز به این سیستم حمل و نقل عمومی معیوب پایتخت اعتماد نکنم و از اون به بعد دیگه حتی اگه سوار مترو هم شدم قبلش با راننده ی مترو هماهنگ کنم که دقیقا مقصد قطار مورد نظر کجاست!؟ شهرآرا یا بهشت زهرا !!!

کیان ایرانی


من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...



کیان ایرانی

چشمش به در بود... آن پیرزن را می گویم! تو گویی ساعت هاست نگاهش به در خشک شده است. نمیدانم در دل و ذهنش چه میگذشت. ناخوداگاه برای چند ثانیه ی متوالی نگاهم به نگاهش دوخته شد. با خود گفتم شاید آلزایمر دارد و گمان میکند من پسرش هستم. جلوتر رفتم با اشاره ی سر سلامی کردم. او هم درحالی که دراز کشیده بود با حرکت دست پاسخم را داد. میخواستم بپرسم چند سالش است؟ چندوقت است که ساکن اینجاست؟ چند فرزند دارد؟ از چه دردی در روح و جسمش رنج میبرد؟ تمام سوالاتم در نطفه خفه شد!

گذر کردم اما زیر چشمی پیرزن را می پاییدم. دیدم اشک از چشمانش سرازیر شده... دیگر تاب و توان دیدن صحنه ها را نداشتم. آمدم بیرون آسایشگاه. خدایا... این چه سرنوشتیست؟ این چه حکمتیست که بر برخی مقدر میکنی؟ درحیاط مشغول صحبت با همکارم بودم که ناگهان ولوله ای از داخل آسایشگاه بلند شد. به آنجا شتافتیم ببینیم جریان از چه قرار است. همه دور تخت پیرزن جمع شده بودند. جلوتر رفتم. پیرزن مرده بود! چشمانش اما هنوز باز بود و اشک بر گونه اش خیس! عجب نگاهی داشت...

کیان ایرانی

: 1996نیمه نهایی جام ملت های آسیا- 9 ساله بودم- زیرنویس شبکه دو : "بعلت مسابقه ی فوتبال امشب سریال خانه سبز پخش نمی گردد" - ضربات پنالتی- حرکات میمون وار "محمدالدعایه" دروازبان عربستان و حذف ایران

2000:  جام ملت ها- قیچی برگردون ناقص علی دایی و افتادن توپ جلوی پای بازیکن کره و گل طلایی و حذف ایران

2002:  ایران 1 بحرین 3 و برافراشته شدن پرچم عربستان در ورزشگاه!!! - عدم راهیابی ایران به جام جهانی

2004:  نیمه نهایی جام ملت ها- چین - ضربات پنالتی و حالا چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی...

2006:  اشتباهات مرگبار میرزاپور و حذف از جام جهانی با فقط یک امتیاز

2007:  جام ملت ها- ضربات پنالتی- مهدوی کیا پنالتی ر خراب میکنه و حذف ایران

2011 : جام ملت ها- گل دقیقه 111 کره ای ها و حذف ایران

2014: جام ملت ها- بازی جانانه ی بچه ها اما باز هم حذف ایران

تمام آن چیزی که در خاطره فوتبالی ملی من در این 20 سال هست چیزی جز حسرت و اندوه و امید به دوره بعدی نبوده. به نظرم ما به ورزشی غیر از فوتبال برای دلخوشی نیاز داریم چیزی مثل والیبال یا ...

کیان ایرانی

ساعت 7 صبح یهو از خواب پریدم! نگاهی به ساعت کردم. "وای... مدرسم دیر شده!" مامان و بابا خوابن! چرا اونا امروز نرفتن سر کار؟ انقدر تو عالم هپروت بودم که اهمیتی ندادم. همین که داشتم با سرعت به سمت مدرسه می دویدم وسط راه نقش بر زمین شدم و سرزانوم پاره شد! "خدایا اینو چیکار کنم حالا... مامان میکشدم!"
نفس نفس زنان رسیدم به مدرسه. در باز بود ولی تو حیاط پرنده پر نمیزد! یعنی مراسم نیایش و صبحگاه تموم شده؟! بغض گلومو گرفته بود. خودمو برای خوردن یه چوب محکم از ناظم بداخلاق آماده کردم. رفتم سمت در اصلی ولی بسته بود. قلبم بدجوری می زد. یه آقای کت و شلواری که تا حالا ندیده بودمش اومد درو باز کرد. " آقا اجازه ببخشید... بخدا خواب موندیم آقا... تقصیر ما نبود آقا..." ( با صدای بغض آلود و اشاره به شلوار پاره)
اون یارو خنده ای از روی تمسخر زد و گفت:" امروز که جمعس پسرجون!"
گیج شده بودم. متفکرانه می رفتم تا وسط حیاط و برمی گشتم. آخه دیشب که "مسابقه ی هفته" نداشت! نه امروز نمیتونه جمعه باشه... تو همین حال و هوا بودم که باز اون مردک با حالت پرخاشگرانه فریاد زد: اینجا جلسه ست برو از اینجا پسر. بدو برو خونتون!
با درماندگی داشتم برمیگشتم خونه که حسن آقا (یکی از همسایه های عوضیمون که مرد تقریبا مسن دائم الخمری بود همراه با سیبیل جوگندمی و موی فر پرکلاغی) منو دید و گفت: کجایی حمید؟ رفته بودی مدرسه؟! هاهاها امروز که جمعس بچه! بابات داره دنبالت میگرده. خیلیم عصبانیه. کارد بهش بزنی خونش درنمیاد! ( اینو که گفت قهقه ی مسخره ای زد و رفت)
شنیدن این خبر همان و خیس کردن خودم وسط کوچه همان! دیگه با این افتضاح جرئت خونه رفتن نداشتم. تو اون شرایط چیکار باید میکردم جز کمی مظلوم نمایی. فکری به ذهنم رسید. رفتم خودمو انداختم تو جدول کنار خیابون! لازم نبود بشینم. انقدر کوچولو بودم که وقتی وایسادم داخل جدول، قشنگ تا کمرم خیس شد و من به هدفم رسیده بودم .
رسیدم خونه. مامان با اضطراب و عصبانیت انتظارمو میکشید اما بابام جوری خواب بود که خروپفش فضای خونه ر پر کرده بود! کتک مفصلی که از مامان خوردم بماند اما هیچ وقت نفهمیدم چرا اون حسن آقای حرومزاده به من دروغ گفت. اذیت کردن یه پسربچه ی 7 ساله واقعا چه لذتی داشت؟ هرچند بعدا با ریدن توی کفش خودش و مهموناش انتقام سختی ازش گرفتم :)))

کیان ایرانی


اولندش بگم که ما از اون بی غیرتاش نیستیم که اسم ناموسمونو بیاریم تو جمع!
جونم براتون بگه من و منزل دیشب حوالی بوق سگ داشتیم به سبک این دختر پسرای سوسول تند تند اس ام اس رد و بدل می کردیم. بنده اون ساعت در حالت خلسه بسر میبردم و فقط با یه چشم باز میخوندم و تایپ میکردم و سند میکردم. گاهی اوقاتم فقط سند میکردم!! بدجوری زده بودیم تو خط عشقولانه و بعضا سخنان گهربار +18. به قول این بچه قرتیا کلی داشتیم لاو می ترکونیدم!
در همین اثنا یه خروس بی محل به نام آخوند دانشکده که هرازگاهی پیامکی با محتوای ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) واسه ما میفرسته نمیدونم اون وقت شب یه اس ام اس از کجاش دراورد و فرستاد. من که از فرط بی خوابی تو عالم هپروت بودم اصلا متوجه نشدم و روی همون اس ام اس ،
reply کردم به این مضمون: " عشق کمترین واژه ایست برای توصیف حس من به تو عزیزم، صدای قلبمو میشنوی که چقدر تند تند واست میزنه ، تو معنای وجود منی... " !!! و اما همین که دکمه ی send ر زدم ناگهان متوجه عمق فاجعه شدم. من اینو به حاج آقای دانشکده فرستاده بودم! میخواستم گوشی ر همون لحظه خاموش کنم که اس ام اسو توی مسیر نگه دارم ولی رویت پیغام "deliverd" مثل آب سردی بود بر پیکر شعله ور من!

با این شاهکار، چشایی که نای باز شدن نداشت حالا داشت ازحدقه درمیومد و من مستقیم با یه پرواز چارتر از عالم ماورالطبیعه به عالم ماده برگشته بودم و به مدت چند ثانیه مات و مبهوت زل زده بودم به صفحه گوشی! آخه مگه روحانیون معظم ساعت 9 شب کپه مرگشونو نمیزارن؟! این دیگه چی بود این وقت شب
خلاصه
What to do what not to do ... که بمنظور ماست مالی کردن اوضاع قمر در عقرب، فکری به ذهنم رسید. همون لحظه یه اس ام اس به حاج آقا زدم به این مضمون: "عشق کمترین واژه ایست برای توصیف حس من به تو، صدای قلبمو میشنوی که چقدر تند تند واست میزنه ، تو معنای وجود منی ای خدای مهربونم! " :|
این حرکتو زدم و با روحی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری آسوده گرفتم خوابیدم. ولی مطمئنم با این سوتی فجیع، سالی که نکوست از بهارش پیداست...

کیان ایرانی

امروز روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بودم و طبق عادت، مشغول دور زدن کانال ها بودم که ناگهان ذهنم فلش بکی زد به 20 سال قبل. موقعی که برای تماشای تلویزیون دو گزینه بیشتر نداشتیم: شبکه 1 شبکه 2

برنامه مورد علاقمون یعنی برنامه کودک هر روز ساعت 5 عصر شروع میشد. قبل از اون شاید به منظور زجرکش کردن ما !! معمولا به مدت چند دقیقه فقط عکس یه گل سرخ رز نشون میدادند با موسیقی ای از "باخ" روی تصویر! و ما بی صبرانه به همون تصویر تکراری خیره می شدیم. تا اینکه بالاخره انتظارها به سرمیرسید و بعد از پخش تیتراژ، این خانم "الهه رضایی" بود که با یه مقنعه و مانتوی گشاد طوسی رنگ و یه مشت حرف جدی بر صفحه ی تلویزیون ظاهر میشد! اما بچه ها با همون وضعیت هم از دیدن ایشون سرازپا نمیشناختند. و سرانجام شروع کارتونها...

سندباد، بل و سباستین، حنا دختری در مزرعه، بچه های مدرسه والت، پرین، مهاجران، خانواده ی دکتر ارنست و این ایکیوسان لعنتی که وقتی ما غرق تماشاش بودیم یهو دوس دخترش صدا میزد: ایکیووووساااااااااااااان و اون جواب میداد: بلهههههه... عجله نکنید... زنگ تفریحه زنگ تفریحه... و این وسط کارتون کوتاهی مثل پلنگ صورتی یا مورچه و مورچه خوار پخش میشد

بعد از برنامه ی کودک، بدلیل خالی بودن دست مسئولین شبکه ی یک! یه سری عکس "گمشده ها" با اطلاعاتی در رابطه با زمان و مکان مفقود شدن نامبرده دیده میشد و منم همینجوری مات و مبهوت نگاشون میکردم ! عصرها و سر شب ها هم؛ برنامه های ملالت بار و ضمختی مثل نهضت سواد آموزی، گزارش هفتگی، سخنرانی مذهبی حاج آقا حسینی ( اون آخوند ریش بلنده) و پایان بخش برنامه های شبکه یک، اخبار ساعت 9 شب بود. خبرهای خشک سیاسی و اقتصادی اون زمان ر با تصویر ساده ای از اطلس جهان پشت سر گوینده یادمه. به جز آقای حیاتی که همچنان مشغولند!! دو استاد توانا هم بودند: خانم سولماز اصغری و آقای افشار و بعدها اقای بابان هم به این جمع اضافه شد.

اخبار که تموم میشد سرود جمهوری اسلامی ایران و دیگه برفک بود که تصویر تلویزیون ر پر میکرد...

اما جمعه ها قضیه کمی متفاوت بود. ما ذوق زده بودیم که برنامه کودک بعد از اخبار نیمروزی پخش میشه و کارتونها و برنامه های ویژه تری داره. بعد از برنامه کودک اما تنها فیلم سینمایی کل هفته هم روی آنتن میرفت. قبلش اون مجری معروف عینکی توضیحاتی در رابطه با کنداکتور برنامه ها ارائه میداد و در صورت لزوم این نکته ر متذکر میشد که فیلم سینمایی پیش رو بصورت سیاه و سفید تولید شده. سپس با چند مورد پیام بازرگانی که شامل بستنی میهن و ایران رادیاتور و بخاری نیک کالا و کرم ببک بود میرفتیم به استقبال دیدن فیلم سینمایی. اما وای از وقتی که اختلالاتی مابین پخش فیلم بوجود می اومد و باز هم دقایقی ما مایوسانه به تصاویر گل و گیاه همراه با موسیقی متن معروف زل میزدیم که البته دراین بین هرازگاهی زیر نویسی هم رویت میشد به این مضمون: مشکل از پخش شبکه است. لطفا به گیرنده های خود دست نزنید!

کیان ایرانی
یادمه اون وقت ها که ما ر از طرف مدرسه می بردن اردو ، بچه ها توی اتوبوس انقد برای سلامتی آقای راننده صلوات میفرستادند که اگه راننده سرطانم داشت فکر کنم همون شب خوب می شد

البته این صلوات فرستادن ها عموما مربوط میشد به یک ربع بیست دقیقه ی اول مسیر. همین که عوارضی شهر ر رد میکردیم این ابراز احساسات از نوع اسلامی با واشدن یخ دانش آموزان گرانقدر رفته رفته به برون ریزش احساسات از نوع منکراتی تبدیل میشد که توسط نیمه ی جلویی اتوبوس (تا قبل از ردیف اول) در قالب "دست" و بچه های عقب اتوبوس در قالب "رقص" ارائه میشد. همزمان هم چند نفر به عنوان نیروی پشتیبان با تنبک زدن بر روی شیشه ی ماشین و ایجاد نوای شادی و طرب به انجام وظیفه می پرداختند :)))

اون ردیف اولی هم که خدمتتون عرض کردم جایگاه معلم درس مربوطه (عمدتا علوم) ، معلم همیشه بی خاصیت پرورشی، و احیانا ناظم بد اخلاق مدرسه بود که هر 5 دقیقه یک بار با اخم برمیگشت و تشری به بچه ها میرفت و سکوتی البته ناپایدار داخل اتوبوس ایجاد میکرد اما دیری نمی پایید که فضای اتوبوس می شد همون آش و همون کاسه !

البته در این بین همیشه چند تا دانش آموز سوسول عینکی هم حضور داشتند که معمولا جلوی اتوبوس کنار هم می نشستند یا با هم در رابطه با مباحث علمی و عملی سفر پیش رو صحبت میکردند یا کتاب های درسی ر برای بار 250 ام مرور میکردند!!!


کیان ایرانی


شبی از شبهای خداوند بزرگ، یکی از همکاران پدرم به همراه خانواده ی 

گرامیشون به منظور صرف شام به خانه ما دعوت شده بودند. اون خانواده 

محترم یه دختر محترم تر هم داشتند که مدت ها چشم منو گرفته بود و به 

خاطرش کلی به خودم رسیده بودم و به قول معروف تیپ زده بودم. از قضا 

نمیدونم چرا اون روز من دلپیچه ی عجیبی داشتم و از بیرون روی مکرر و حاد

 رنج می بردم! 😧

خلاصه مهمان ها آمدند و منم که کلی اعتماد به سقفم زده بود بالا رفتم کنار دختره نشستم و شروع کردم به صحبت کردن: " خب مریم خانوم، خوب هستین؟..." ☺😎
همین که مشغول صحبت بودیم دستمو دراز کردم تا یکی از اون شیرینی های خامه ای که مهمون ها آورده بودند و بدجوری داشت بهم چشمک میزد بردارم که ناگهان مامانم از اونور سالن داد زد:


" پســـــر... برندار اون شیرینیو مگه تو اسهال نداری؟! " 😶😐


منو میگی اول چند ثانیه مات و مبهوت بودم بعد بدون اینکه سر به سمت 

مهمانها برگردونم با قیافه ی درهم، رفتم تو اتاق حتی واسه خداحافظیم بیرون 

نیومدم 😟


"کیان"

کیان ایرانی

ترم 2 بودم و جشنی در دانشکده ی مدیریت دانشگاه علامه با تدارکات وسیع در شرف برگزاری بود که ناگهان مجری مراسم گویا به دلیل حادثه ای غیرمترقبه در دقیقه ی 90 از حضور اعلام انصراف کرد. تلاش بی وقفه ی مسئولان برنامه برای پیدا کردن مجری جایگزین هم ثمری نداشت تا اینکه در میان ناباوری همگان اجرای اون برنامه به من پیشنهاد شد! منی که تا اون زمان فقط یه بار اونم برای دریافت لوح تقدیر تو مدرسه روی سن رفته بودم!!


خلاصه از من انکار بود و از اونها اصرار. مسئول اصلی جشن که محمد نامی بود با حالتی مستاصل اومد و در گوشم گفت: "ببین کاری نداره که. کلا 3 بار میری بالا. اول سلام و خوش آمد میگی بعدش بخش بعدی ر اعلام میکنی... همین! به جمعیتم نگاه نکن! "
گفتم: "ممد من تازه ترم 2 ام. سوتی میدم تا اخر لیسانس، اینجا سوژه میشما..." و محمد در حالی که مضطرب وعرق ریزان به سمت سالن آمفی تئاتر می دوید با چرخش گردن به من چشمکی زد و با اشاره به ساعتش گفت: "حمید جون 10 دیقه دیگه برنامه شروع میشه. آماده باش بری بالا! "


من تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. خلاصه دلو زدم به دریا. چند تا جلمه برای بخش اول حفظ کردم و آماده شدم. قران و سرود جمهوری اسلامی پخش شد و حالا نوبت من بود. از شدت استرس دستام میلرزید. حس بازیگر تئاتری ر داشتم که برای اولین بار میخواد بره روی صحنه ی نمایش. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بالا. شروع به سلام و خیرمقدم کردم. دو سه جمله ی ابتدایی به خیر گذشت اما همون اول ماجرا با گفتن "بنده میلاد با سعادت حضرت پیامبر اکرم (ص) ر خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم!!!" شاهکاری رقم زدم که موید این ضرب المثل معروف بود: سالی که که نکوست از بهارش پیداست

این گاف اول همهمه ای ر داخل جمعیت بوجود آورد اما گویا چون ابتدای برنامه بود خیلی از دانشجوها اصلا نگرفته بودند این تپق خجالت آور منو و خیلی زود سرو صدا فروکش کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم و با اعلام پخش کلیپی معنوی راجع به موضوع برنامه اومدم پایین و نفس راحتی کشیدم که خان اول با موفقیت نسبی به پایان رسیده!

اما اوج هنرنمایی بنده در خان دوم بود! وقتی که به منظور آمدن ِ "افه" و اینکه من و یحتمل مهمانان گرانقدر سخت تحت تاثیر کلیپ مذکور قرار گرفتیم به جای اینکه بفرمایم: "با دیدن این نماهنگ اشک در چشمانم حلقه زد" گفتم: "اشک در چشمانم حلق آویز شد!!!!! " همین که این جلمه ر گفتم قهقهه ی وحشتناک جمعیت ، بخصوص گروه پسرای شرور دانشکده (که تقریبا در همه برنامه ها ته سالن سمت چپ حضور فعال! داشتند) فضا ر ملتهب و عرق سردی از من جاری کرد! واقعا نمیدونستم چطور شرایط ر جمع کنم. زبانم از حرکت ایستاده بود. به جمعیت که نگاه میکردم سرم گیج میرفت. تنها تصویر نسبتا شفافی که از اون بالا تو ذهنم مونده قیافه ی بهت زده ی محمد بود که از شدت عصبانیت و شایدم خجالت سرخ شده بود. اصلا یادم نمیاد که چی گفتم و اومدم پایین و از ترس همون ردیف اول سالن نشستم!

خوشبختانه در ادامه تونستم با "اعتماد به سقف" فراوان خودمو کنترل کنم ؛ قافیه ر نبازم و هیچ گاف قابل توجه دیگه ای تا اخر برنامه ارائه ندم و خلاصه به هر شکلی که بود اون جشن ر به خوبی و خوشی به پایان رسوندیم. اما همه این اتفاقات تلخ و بعضا آبروریزنده جرقه ای بود در زندگی من که کار اجرا ر خیلی جدی تر و حرفه ای تر در سالهای بعد پیش بگیرم. شاید که نه قطعا اگر اون روز دلو نزده بودم به دریا و نرفته بودم بالا هیچ وقت موقعیت اجرای بسیاری از همایشها و "سمیناهار"های ملی و بین المللی با حضور چهره های سرشناس علمی و فرهنگی و سیاسی و خیلی از اهالی سینما و موسیقی برام بوجود نمی اومد.

نکته اخلاقی داستان: همیشه در هر شرایطی دلو بزنید به دریا ! شاید در کوتاه مدت نتیجه نگیرید و بعضا مثل من سوژه ی خنده بشید اما در بلند مدت قطعا نتایج مطلوبی خواهید گرفت! :دی

کیان ایرانی

اونجا تو محیط نظامی اگه مربی یا فرمانده میگفت : "خسته نباشید! " نمیشد بگیم : "مرسی" یا "سلامت باشید" بلکه باید به این صورت جواب میدادیم:
نصر من الله و فتح قریـــب / لطف الهی شده ما را نصیــــب :))))


اکنون تصور کنید شرایطی ر که ما در سخت ترین مسیرهای صعب العبور همراه با اسلحه ی کلاشینکف و کوله با محتویات به دوش، قمقمه و دیگر تجهیزات نظامی به کمر، پوتین ۶ کیلویی به پا و کلاه آهنی۱۰ کیلویی به سر بیش از ۲۰ کیلومتر پیاده روی همراه با مخلفاتی مثل سینه خیز و پشت خیز رفته و برگشته بودیم و چهره های نحیف غرق در خاک و عرقمون ر هر کی میدید یاد اهالی مناطق فقیر نشین سومالی بعد از زلزله ی ۸/۵ ریشتری میفتاد!! و حالا با این توصیفات فرمانده بهمون میگفت : خسته نباشید و ما باید اون جواب طویلو میدادیم!


کیان ایرانی

از هفته ی دوم کلاس ها سختتر و سختتر میشد ولی خب مام خیلی پوست کلفت شده بودیم. یادمه روزهای اول تنها کار زجرآورمون نشستن زیر آفتاب روی زمین بود که تازه اونم با کلی ناز و کرشمه انجام میدادیم که إ وا نکنه یه وقت خاکی بشیم! تصورشم نمیکردیم یه روز مجبورمون کنند روی خار و خاک و سنگ و کلوخ غلت بزنیم!!
کلاس های تئوری هم که برامون حکم هتل "لوسیرنوس" ر داشت و صندلی من هم کنار دیوار برام مثل تشکی از پر قو بود. کمبود خوابم ر اونجا جبران میکردم. همین که مربی میگفت بسم الله من به خوابی عمیق فرو میرفتم. تازه تو همون مقطع زمانی خواب هم می دیدم پامیشدم واسه بچه ها تعریف میکردم!
کلاس های تئوری اکثرا مربوط به احکام بود. از نحوه دادن خمس و زکات بگیر تا طریقه ی غسل و وضو و تیمم. تقریبا تمام توضیح المسائل ر به ما آموزش دادند. به شکلی که همه ی بچه ها آخر دوره به درجه ی رفیع اجتهاد نائل گردیده بودند!!
البته روزهای اول با برگزاری کلاس های ساده ای مثل روخوانی نماز با خودم گفتم مگه میشه کسی لیسانس و فوق لیسانس باشه نماز خوندن بلد نباشه. اما وقتی دیدم یه نفر خیلی جدی به "تسبیحات اربعه" می گفت تسبیحات عربده!!! و دیگری تو قنوط به جای ذکر: "و قنا عذاب النار" گفت: و بنا عذاب الناس!!!! متقاعد شدم که بله وجود همچین کلاس هایی هم لازمه واقعا :))
شرایط ما تو پادگان مثل اصحاب کهف بود. از همه جا بی خبر بودیم. تنها منبع اطلاع رسانی اونجا روزنامه ی "کیهان" بود که صبح به صبح روی بیلبورد نمازخونه می چسبوندند. سربازهای بدبخت هم در این وانفسای منابع خبری چنان با ولع این کیهان ر میخوندند که هر کی ندونه فکر میکرد دارن
New York Times یا Guardian میخونند :))) اتفاقا حوادث مهمی هم تو همون دوره ی ما رقم خورد. عزل و نصب های دولت و سفر آقای روحانی و هیئت همراه به آمریکا از جمله این اتفاقات بود.
ناگفته نماند عصب سیاتیک منم مث دکتر ظریف با خوندن سرتیترهای کیهان هر روز میگرفت جوری که تلاش مذبوحانه ی بهداری پادگان با آمپول معروفش "دگزا" هم اثری نداشت. حالا نمیخوام بگم پادردم بخاطر بشین پاشو ها و سینه خیزهایی بود که جریمه ی دو دره کردن کلاس هام بود. شمام بگین بخاطر همون تیتر کیهان بوده. خوبیت نداره :)

کیان ایرانی
روز اول که رسیدیم همه چیز برامون عجیب و غریب بود. انگار وارد فضایی از جنس عالم ذر یا ماورالطبیعه شده بودیم. با برخورد به هر قسمت جدید توی پادگان فقط مات و مبهوت نگاه میکردیم.
به صف کردن، لباس نظامی پوشیدن، لوازم مورد نیاز ر گرفتن، بشین و پاشو، پامرغی رفتن، توجیه شدن توسط فرمانده، مشخص شدن کد، تعیین تخت هر سرباز و آشنایی نسبی با بعضی همرزمان اقدامات روز اول بود.
از اصول نظامی اینه که افراد در هر گروهان به ترتیب قد مرتب میشند از بلندترین به کوتاه ترین. من بین ۶۳ نفر ۱۲مین بلند قد گروهانمون بودم که این مساله خوشحالم کرد. چون من خودم فکر میکردم قدم بین پسرای ایرانی متوسطه اما این قضیه باعث شد کلی به خودم ببالم. تازه موقع تعیین قد، همه ی بچه ها پوتین پوشیده بودند که ۴ سانت پاشنه داره من کالج!!! وگرنه شاید می اومدم بین
top ten :))
روز اول اندازه ی ۱۰ روز برای ما گذشت. اصلا انگار قرار نبود اون روز شب بشه. ثانیه به ثانیه میشمردیم تا بالاخره آفتاب غروب کرد و با وضعیت اسف بار و غیر قابل انتظاری به ما شام دادند و رفتیم آسایشگاه. اون شب زجرآورترین شب زندگیم بود. با دیدن چهره ی مغموم بعضی سربازها لرزه ای بر اندام من می افتاد تو گویی این دوره را انگار پایانی نیست و ما برای همیشه اینجا محبوسیم!
طی کردن ۲ ماه در نظر ما به دو دهه یا دو قرن شبیه بود و به پایان رسوندنش امری محال به نظر میرسید. انگار ما ر هل دادند داخل چاهی ظلمانی که پایان دوره مثل کورسویی از نور به زحمت دیده میشه اما ما هرچی می دویم بهش نمیرسیم و اون نور دورتر و دورتر میشه.

شبانه روز اول به هر شکلی که بود گذشت و از روز دوم ما وارد فاز جدیدی شدیم...
کیان ایرانی