چشمش به در بود... آن پیرزن را می گویم! تو گویی ساعت هاست نگاهش به در خشک شده است. نمیدانم در دل و ذهنش چه میگذشت. ناخوداگاه برای چند ثانیه ی متوالی نگاهم به نگاهش دوخته شد. با خود گفتم شاید آلزایمر دارد و گمان میکند من پسرش هستم. جلوتر رفتم با اشاره ی سر سلامی کردم. او هم درحالی که دراز کشیده بود با حرکت دست پاسخم را داد. میخواستم بپرسم چند سالش است؟ چندوقت است که ساکن اینجاست؟ چند فرزند دارد؟ از چه دردی در روح و جسمش رنج میبرد؟ تمام سوالاتم در نطفه خفه شد!
گذر کردم اما زیر چشمی پیرزن را می پاییدم. دیدم اشک از چشمانش سرازیر شده... دیگر تاب و توان دیدن صحنه ها را نداشتم. آمدم بیرون آسایشگاه. خدایا... این چه سرنوشتیست؟ این چه حکمتیست که بر برخی مقدر میکنی؟ درحیاط مشغول صحبت با همکارم بودم که ناگهان ولوله ای از داخل آسایشگاه بلند شد. به آنجا شتافتیم ببینیم جریان از چه قرار است. همه دور تخت پیرزن جمع شده بودند. جلوتر رفتم. پیرزن مرده بود! چشمانش اما هنوز باز بود و اشک بر گونه اش خیس! عجب نگاهی داشت...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.