مردم بر دو دسته اند: گروهی که با مرگ آسوده میشوند و گروهی که با مرگشان دیگران آسوده می شوند!
مردم بر دو دسته اند: گروهی که با مرگ آسوده میشوند و گروهی که با مرگشان دیگران آسوده می شوند!
اولندش بگم که ما از اون بی غیرتاش نیستیم که اسم ناموسمونو بیاریم تو جمع!
جونم براتون بگه من و منزل دیشب حوالی بوق سگ داشتیم به سبک این دختر
پسرای سوسول تند تند اس ام اس رد و بدل می کردیم. بنده اون ساعت در حالت خلسه بسر
میبردم و فقط با یه چشم باز میخوندم و تایپ میکردم و سند میکردم. گاهی اوقاتم فقط
سند میکردم!! بدجوری زده بودیم تو خط عشقولانه و بعضا سخنان گهربار +18. به قول
این بچه قرتیا کلی داشتیم لاو می ترکونیدم!
در همین اثنا یه خروس بی محل به نام آخوند دانشکده که هرازگاهی پیامکی با محتوای
ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) واسه ما میفرسته نمیدونم اون وقت شب یه اس ام اس از
کجاش دراورد و فرستاد. من که از فرط بی خوابی تو عالم هپروت بودم اصلا متوجه نشدم
و روی همون اس ام اس ، reply کردم به این مضمون: " عشق کمترین واژه ایست برای توصیف حس من
به تو عزیزم، صدای قلبمو میشنوی که چقدر تند تند واست میزنه ، تو معنای وجود
منی... " !!! و اما همین که دکمه ی send ر زدم ناگهان متوجه عمق فاجعه شدم. من اینو به حاج آقای دانشکده
فرستاده بودم! میخواستم گوشی ر همون لحظه خاموش کنم که اس ام اسو توی مسیر نگه
دارم ولی رویت پیغام "deliverd" مثل آب سردی بود بر پیکر شعله ور
من!
با این شاهکار، چشایی که نای باز شدن نداشت حالا داشت ازحدقه درمیومد و من مستقیم
با یه پرواز چارتر از عالم ماورالطبیعه به عالم ماده برگشته بودم و به مدت چند
ثانیه مات و مبهوت زل زده بودم به صفحه گوشی! آخه مگه روحانیون معظم ساعت 9 شب کپه
مرگشونو نمیزارن؟! این دیگه چی بود این وقت شب
خلاصه What
to do what not to do ... که بمنظور ماست مالی کردن اوضاع قمر در عقرب، فکری به ذهنم
رسید. همون لحظه یه اس ام اس به حاج آقا زدم به این مضمون: "عشق کمترین واژه
ایست برای توصیف حس من به تو، صدای قلبمو میشنوی که چقدر تند تند واست میزنه ، تو
معنای وجود منی ای خدای مهربونم! " :|
این حرکتو زدم و با روحی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری آسوده گرفتم خوابیدم. ولی
مطمئنم با این سوتی فجیع، سالی که نکوست از بهارش پیداست...
سکانس اول : ادعای روشنفکری و دموکراسیش
گوش فلک را پر کرده که ما باید به همه ی قومیت ها و گروه ها و نژاد ها احترام
بگذاریم و حقوقشان را محترم شماریم.
سکانس دوم: میگوید این عرب های مارمولک خور کثیف باید به درک واصل شند! حتی عرب
های ایران هم باید بمیرن. این عرب ها مایه ی ننگ بشریت هستند!
سکانس سوم: همان فرد محترم را می بینی که در عروسی دخترخاله ی گرام آهنگ عربی
گذاشته و چنان مشغول رقص عربی از خود بی خود شده که حتی متوجه سالن خالی شده از
مهمانان به منظور صرف شام هم نمیشود!
اینجاست که قسم حضرت عباس و دم خروس و تمام تناقضات جهان به احترام این شخص یک
دقیقه سکوت می کنند!
امروز روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بودم و طبق عادت، مشغول دور زدن کانال
ها بودم که ناگهان ذهنم فلش بکی زد به 20 سال قبل. موقعی که برای تماشای تلویزیون
دو گزینه بیشتر نداشتیم: شبکه 1 شبکه 2
برنامه مورد علاقمون یعنی برنامه کودک هر روز ساعت 5 عصر
شروع میشد. قبل از اون شاید به منظور زجرکش کردن ما !! معمولا به مدت چند دقیقه
فقط عکس یه گل سرخ رز نشون میدادند با موسیقی ای از "باخ" روی تصویر! و
ما بی صبرانه به همون تصویر تکراری خیره می
شدیم. تا اینکه بالاخره انتظارها به سرمیرسید و بعد از پخش تیتراژ، این خانم
"الهه رضایی" بود که با یه مقنعه و مانتوی گشاد طوسی رنگ و یه مشت حرف
جدی بر صفحه ی تلویزیون ظاهر میشد! اما بچه ها با همون وضعیت هم از دیدن ایشون
سرازپا نمیشناختند. و سرانجام شروع کارتونها...
سندباد، بل و سباستین، حنا دختری در مزرعه، بچه های
مدرسه والت، پرین، مهاجران، خانواده ی دکتر ارنست و این ایکیوسان لعنتی که وقتی ما
غرق تماشاش بودیم یهو دوس دخترش صدا میزد: ایکیووووساااااااااااااان و اون جواب
میداد: بلهههههه... عجله نکنید... زنگ تفریحه زنگ تفریحه... و این وسط کارتون
کوتاهی مثل پلنگ صورتی یا مورچه و مورچه خوار پخش میشد
بعد از برنامه ی کودک، بدلیل خالی بودن دست مسئولین
شبکه ی یک! یه سری عکس "گمشده ها" با اطلاعاتی در رابطه با زمان و مکان
مفقود شدن نامبرده دیده میشد و منم همینجوری مات و مبهوت نگاشون میکردم ! عصرها و
سر شب ها هم؛ برنامه های ملالت بار و ضمختی مثل نهضت سواد آموزی، گزارش هفتگی،
سخنرانی مذهبی حاج آقا حسینی ( اون آخوند ریش بلنده) و پایان بخش برنامه های شبکه
یک، اخبار ساعت 9 شب بود. خبرهای خشک سیاسی و اقتصادی اون زمان ر با تصویر ساده ای
از اطلس جهان پشت سر گوینده یادمه. به جز آقای حیاتی که همچنان مشغولند!! دو استاد
توانا هم بودند: خانم سولماز اصغری و آقای افشار و بعدها اقای بابان هم به این جمع
اضافه شد.
اخبار که تموم میشد سرود جمهوری اسلامی ایران و دیگه
برفک بود که تصویر تلویزیون ر پر میکرد...
اما جمعه ها قضیه کمی متفاوت بود. ما ذوق زده بودیم
که برنامه کودک بعد از اخبار نیمروزی پخش میشه و کارتونها و برنامه های ویژه تری
داره. بعد از برنامه کودک اما تنها فیلم سینمایی کل هفته هم روی آنتن میرفت. قبلش
اون مجری معروف عینکی توضیحاتی در رابطه با کنداکتور برنامه ها ارائه میداد و در
صورت لزوم این نکته ر متذکر میشد که فیلم سینمایی پیش رو بصورت سیاه و سفید تولید
شده. سپس با چند مورد پیام بازرگانی که شامل بستنی میهن و ایران رادیاتور و بخاری
نیک کالا و کرم ببک بود میرفتیم به استقبال دیدن فیلم سینمایی. اما وای از وقتی که
اختلالاتی مابین پخش فیلم بوجود می اومد و باز هم دقایقی ما مایوسانه به تصاویر گل
و گیاه همراه با موسیقی متن معروف زل میزدیم که البته دراین بین هرازگاهی زیر
نویسی هم رویت میشد به این مضمون: مشکل از پخش شبکه است. لطفا به گیرنده های خود
دست نزنید!
البته این صلوات فرستادن ها عموما مربوط میشد به یک ربع بیست دقیقه ی اول مسیر. همین که عوارضی شهر ر رد میکردیم این ابراز احساسات از نوع اسلامی با واشدن یخ دانش آموزان گرانقدر رفته رفته به برون ریزش احساسات از نوع منکراتی تبدیل میشد که توسط نیمه ی جلویی اتوبوس (تا قبل از ردیف اول) در قالب "دست" و بچه های عقب اتوبوس در قالب "رقص" ارائه میشد. همزمان هم چند نفر به عنوان نیروی پشتیبان با تنبک زدن بر روی شیشه ی ماشین و ایجاد نوای شادی و طرب به انجام وظیفه می پرداختند :)))
اون ردیف اولی هم که خدمتتون عرض کردم جایگاه معلم درس مربوطه (عمدتا علوم) ، معلم همیشه بی خاصیت پرورشی، و احیانا ناظم بد اخلاق مدرسه بود که هر 5 دقیقه یک بار با اخم برمیگشت و تشری به بچه ها میرفت و سکوتی البته ناپایدار داخل اتوبوس ایجاد میکرد اما دیری نمی پایید که فضای اتوبوس می شد همون آش و همون کاسه !
البته در این بین همیشه چند تا دانش آموز سوسول عینکی هم حضور داشتند که معمولا جلوی اتوبوس کنار هم می نشستند یا با هم در رابطه با مباحث علمی و عملی سفر پیش رو صحبت میکردند یا کتاب های درسی ر برای بار 250 ام مرور میکردند!!!
ما وارثان درد مشترک لای پا
ما تو حرم زنای محصنه با نسا
ما و حظ انگشت و ماتحت دیگران
ما بهت خشتک شدن و درد پارگی
راحته شل بگیر وگرنه درد داره ها
ما مومنین تیز کرده در اعتکاف
ما داف های با حجاب خیس زیر لاحاف!!
اگر اینها را یک انسان عادی بگوید چندش آور و وقیح لقب میگیرد که باید هم بگیرد
اما این سخنان گهربار آقای شاهین نجفیست که نیمی از جوانان برومند ایرانی برایش
سینه چاک میکنند!
زمانی روشنفکر این مملکت دکتر علی شریعتی بود که میگفت: "درد من حصار برکه
نیست بلکه زیستن با ماهیانیست که فکر دریا هم به ذهنشان خطور نکرده است" و
اکنون روشنفکر و قهرمان ایران ش . ن است که روی صحنه در مقابل میلیون ها چشم، لخت
مادرزاد میشود و آن را به اسم حرکت روشنفکرانه و آزادیطلبانه به خورد این ملت
میدهد و آنها هم برایش کف و سوت می زنند!
آه از این اضمحلال فرهنگی!
وای از این زوال عقل!
فغان از این به قهقرا رفتن فکر و اندیشه و اخلاق...
شبی از شبهای خداوند بزرگ، یکی از همکاران پدرم به همراه خانواده ی
گرامیشون به منظور صرف شام به خانه ما دعوت شده بودند. اون خانواده
محترم یه دختر محترم تر هم داشتند که مدت ها چشم منو گرفته بود و به
خاطرش کلی به خودم رسیده بودم و به قول معروف تیپ زده بودم. از قضا
نمیدونم چرا اون روز من دلپیچه ی عجیبی داشتم و از بیرون روی مکرر و حاد
رنج می بردم! 😧
خلاصه مهمان ها آمدند و منم که کلی اعتماد به سقفم زده
بود بالا رفتم کنار دختره نشستم و شروع کردم به صحبت کردن: " خب مریم خانوم، خوب هستین؟..." ☺😎
همین که مشغول صحبت بودیم دستمو دراز کردم تا یکی از
اون شیرینی های خامه ای که مهمون ها آورده بودند و بدجوری داشت بهم چشمک میزد بردارم
که ناگهان مامانم از اونور سالن داد زد:
" پســـــر... برندار اون شیرینیو مگه تو اسهال
نداری؟! " 😶😐
منو میگی اول چند ثانیه مات و مبهوت بودم بعد بدون اینکه سر به سمت
مهمانها برگردونم با قیافه ی درهم، رفتم تو اتاق حتی واسه خداحافظیم بیرون
نیومدم 😟
"کیان"
فیلم ایرانی: درباره ی الی
فیلم خارجی: دوازده مرد خشمگین و ساعت ها
کارگردان ایرانی: سیدرضا میرکریمی
کارگردان خارجی: دیوید فینچر
بازیگر جوان مرد: شهاب حسینی و امیرجعفری
بازیگر جوان زن: لیلا حاتمی
بازیگر پیشکسوت مرد: پرویز پرستویی
بازیگر پیشکسوت زن: سیما تیرانداز
بازیگر مرد خارجی: استاد آل پاچینو
بازیگر زن خارجی: مریل استریپ
موسیقی فیلم: از کرخه تا راین
حیوان خانگی: خرگوش
میوه: موز
غذا: بادمجان و تمام مشتقات آن (قیمه بادمجون، کشک
بادمجون، حلیم بادمجون و...)
تیم فوتبال ایرانی: سپاهان
تیم فوتبال خارجی: لیورپول
مربی: بردان راجرز
بازیکن ایرانی: محرم نویدکیا
بازیکن خارجی: استیون جرارد (کبیر)
خواننده پاپ خارج نشین : شادمهر عقیلی
خواننده ی پاپ داخل نشین: محسن چاووشی
خواننده سنتی: علیرضا قربانی
خواننده زن: استاد هایده
خواننده خارجی مرد: انریکه ایگلسیاس
خواننده خارجی زن: تیلور سویفت
:)
تو
سریال پژمان یه دیالوگ پرمعنا بود که گفت: "تو مشهور که باشی هر شر و وری که
بگی درست به نظر میرسه و بقیه قبول میکنند!"
نمود عینی این قضیه ر من دقیقا این روزها دارم می بینم.
شخص کمتر شناخته شده ای یه حرف درست و حسابی میزنه هیچکی تحویلش نمیگیره. از اون
طرف یه آدم نسبتا مشهور (که حالا خود این نحوه ی کسب شهرتش هم جای بحث داره) یه
اظهار فضلی میکنه که اصلا با هیچ عقل سلیمی جور درنمیاد، دارای هیج ارزش ادبی نیست، به وضوح غلطه و اون شخص فقط خواسته یه چیزی گفته
باشه! بعد می بینی زیر اون سخن گهربار! مردم دارن خودشونو به در و دیوار می کوبن،
همینجوری گونی گونی لایک خالی میشه و خلاصه چند تا تلفات میده این وسط مخصوصا اگه
جنس گوینده ی مذکور، مونث باشه!
این همون نکته ایه که امیرالمومنین علی (ع) هم به ما گوشزد کردند: ما
باید به گفته توجه کنیم نه به گوینده!
ترم 2 بودم و جشنی در دانشکده ی مدیریت دانشگاه علامه با تدارکات وسیع در شرف برگزاری بود که ناگهان مجری مراسم گویا به دلیل حادثه ای غیرمترقبه در دقیقه ی 90 از حضور اعلام انصراف کرد. تلاش بی وقفه ی مسئولان برنامه برای پیدا کردن مجری جایگزین هم ثمری نداشت تا اینکه در میان ناباوری همگان اجرای اون برنامه به من پیشنهاد شد! منی که تا اون زمان فقط یه بار اونم برای دریافت لوح تقدیر تو مدرسه روی سن رفته بودم!!
خلاصه از من انکار بود و از اونها اصرار. مسئول اصلی
جشن که محمد نامی بود با حالتی مستاصل اومد و در گوشم گفت: "ببین کاری نداره
که. کلا 3 بار میری بالا. اول سلام و خوش آمد میگی بعدش بخش بعدی ر اعلام میکنی...
همین! به جمعیتم نگاه نکن! "
گفتم: "ممد من تازه ترم 2 ام. سوتی میدم تا اخر
لیسانس، اینجا سوژه میشما..." و محمد در حالی که مضطرب وعرق ریزان به سمت
سالن آمفی تئاتر می دوید با چرخش گردن به من چشمکی زد و با اشاره به ساعتش گفت:
"حمید جون 10 دیقه دیگه برنامه شروع میشه. آماده باش بری بالا! "
من تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. خلاصه دلو زدم
به دریا. چند تا جلمه برای بخش اول حفظ کردم و آماده شدم. قران و سرود جمهوری
اسلامی پخش شد و حالا نوبت من بود. از شدت استرس دستام میلرزید. حس بازیگر تئاتری
ر داشتم که برای اولین بار میخواد بره روی صحنه ی نمایش. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم
بالا. شروع به سلام و خیرمقدم کردم. دو سه جمله ی ابتدایی به خیر گذشت اما همون
اول ماجرا با گفتن "بنده میلاد با سعادت حضرت پیامبر اکرم (ص) ر خدمت شما
عزیزان تسلیت عرض میکنم!!!" شاهکاری رقم زدم که موید این ضرب المثل معروف
بود: سالی که که نکوست از بهارش پیداست
این گاف اول همهمه ای ر داخل جمعیت بوجود آورد اما
گویا چون ابتدای برنامه بود خیلی از دانشجوها اصلا نگرفته بودند این تپق خجالت آور
منو و خیلی زود سرو صدا فروکش کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم و با اعلام پخش
کلیپی معنوی راجع به موضوع برنامه اومدم پایین و نفس راحتی کشیدم که خان اول با
موفقیت نسبی به پایان رسیده!
اما اوج هنرنمایی بنده در خان دوم بود! وقتی که به
منظور آمدن ِ "افه" و اینکه من و یحتمل مهمانان گرانقدر سخت تحت تاثیر
کلیپ مذکور قرار گرفتیم به جای اینکه بفرمایم: "با دیدن این نماهنگ اشک در
چشمانم حلقه زد" گفتم: "اشک در چشمانم حلق آویز شد!!!!! " همین که
این جلمه ر گفتم قهقهه ی وحشتناک جمعیت ، بخصوص گروه پسرای شرور دانشکده (که
تقریبا در همه برنامه ها ته سالن سمت چپ حضور فعال! داشتند) فضا ر ملتهب و عرق
سردی از من جاری کرد! واقعا نمیدونستم چطور شرایط ر جمع کنم. زبانم از حرکت
ایستاده بود. به جمعیت که نگاه میکردم سرم گیج میرفت. تنها تصویر نسبتا شفافی که
از اون بالا تو ذهنم مونده قیافه ی بهت زده ی محمد بود که از شدت عصبانیت و شایدم
خجالت سرخ شده بود. اصلا یادم نمیاد که چی گفتم و اومدم پایین و از ترس همون ردیف
اول سالن نشستم!
خوشبختانه در ادامه تونستم با "اعتماد به
سقف" فراوان خودمو کنترل کنم ؛ قافیه ر نبازم و هیچ گاف قابل توجه دیگه ای تا
اخر برنامه ارائه ندم و خلاصه به هر شکلی که بود اون جشن ر به خوبی و خوشی به
پایان رسوندیم. اما همه این اتفاقات تلخ و بعضا آبروریزنده جرقه ای بود در زندگی
من که کار اجرا ر خیلی جدی تر و حرفه ای تر در سالهای بعد پیش بگیرم. شاید که نه
قطعا اگر اون روز دلو نزده بودم به دریا و نرفته بودم بالا هیچ وقت موقعیت اجرای
بسیاری از همایشها و "سمیناهار"های ملی و بین المللی با حضور چهره های
سرشناس علمی و فرهنگی و سیاسی و خیلی از اهالی سینما و موسیقی برام بوجود نمی
اومد.
نکته اخلاقی داستان: همیشه در هر شرایطی دلو بزنید به
دریا ! شاید در کوتاه مدت نتیجه نگیرید و بعضا مثل من سوژه ی خنده بشید اما در
بلند مدت قطعا نتایج مطلوبی خواهید گرفت! :دی
چرا بعضیا یه جوری زندگی میکنند که انگار
قراره هزارارن سال عمر کنند؟!
پلیدی ای نمونده که طرف بهش شهره نباشه!
اصلا فرض کنیم خدایی وجود نداره!
بهشت و جهنم هم کشک!
قیامت و آخرت و رستاخیز و حساب و کتاب هم همه اراجیف!
ولی در اینکه یه روز باید جمع کنی بری از این دنیا که
دیگه کسی شکی نداره
اون روز نهایتا 40 -50 سال دیگست شایدم 40-50 ثانیه...!!!
خیلی دور... خیلی نزدیک...
روشنفکری بی غیرتی و هرزگی نیست!
روشنفکری کلاه لبه دار و موی بلند ژولیده و عینک ماهیتابه ای و سیبیل مارکسیستی
نیست!
روشنفکری سیگار برگ و شلوار لوله تفنگی و تی شرت منقش به عکس "چگوارا" و
گوش دادن به موسیقی های "خیلی" خاص نیست!
روشنفکری تحلیل قاراشمیشی از افاضات نیچه و صادق هدایت و خسروگلسرخی و ژیژک و
تارکفسکی در کافه نادری میان دود متراکم سیگار نیست!
لازمه ی روشنفکری در گام اول علم و دانشه. آدم بی سواد لزوما نمیتونه و نباید
ادعای روشنفکری کنه. کسی که کل کتابهایی که تو عمر پربرکتش! خونده از مرز انگشتان
یک دست فراتر نمیره؛ اونی که در رابطه با هر مساله ای اضهار فضل میکنه از فاشیسم و
پوپولیسم و امپریالیسم بگیر تا نقد کورکورانه و ابلهانه از آیین و شریعت! و اگه
همون لحظه ازش بپرسی لطفا فاشیسم ر تعریف کن مثل بز فقط نگات میکنه! این آدم
نمیتونه روشنفکر باشه.
روشنفکر اونه که بتونه از خودش دستورالعملی هر چند کوچک برای پیشرفت و سعادت بشریت
ارائه بده!
روشنفکر اونه که وقتی که "سنت" ر نقد میکنه متوجه باشه که باید جای این
سنتی که میخواد کنار بزنه "آزادی" ر جایگزین کنه نه اینکه با شبیه سازی
هویت ها و از بین بردن تفاوت های فردی دقیقا در خدمت جوهر و ذات سنت حرکت کنه!!!
چه بسیارند امروز، روشنفکرانی که فقط پوسته و لایه ی بیرونی روشنفکری دارند ولی از
درون پوچ و تهی اند...
اونجا تو محیط نظامی اگه مربی یا فرمانده میگفت : "خسته نباشید!
" نمیشد بگیم : "مرسی" یا "سلامت باشید" بلکه باید به
این صورت جواب میدادیم:
نصر من الله و فتح قریـــب / لطف الهی شده ما را نصیــــب
:))))
اکنون تصور کنید شرایطی ر که ما در سخت ترین مسیرهای صعب
العبور همراه با اسلحه ی کلاشینکف و کوله با محتویات به دوش، قمقمه و دیگر تجهیزات
نظامی به کمر، پوتین ۶ کیلویی به پا و کلاه آهنی۱۰ کیلویی به سر بیش از ۲۰ کیلومتر پیاده روی همراه با
مخلفاتی مثل سینه خیز و پشت خیز رفته و برگشته بودیم و چهره های نحیف غرق در خاک و
عرقمون ر هر کی میدید یاد اهالی مناطق فقیر نشین سومالی بعد از زلزله ی ۸/۵ ریشتری
میفتاد!! و حالا با این توصیفات فرمانده بهمون میگفت : خسته نباشید و ما باید اون
جواب طویلو میدادیم!
از نظر من اینایی که شبا زود میخوابن از
زندگیشون زیاد لذت نمیبرن!
این سکوت و طراوت و آرامش بین ساعت 11 شب تا 2 بامداد ر هیچوقت شبانه روز نداره!
از هفته ی دوم کلاس ها سختتر و سختتر میشد ولی خب مام خیلی پوست کلفت شده
بودیم. یادمه روزهای اول تنها کار زجرآورمون نشستن زیر آفتاب روی زمین بود که تازه
اونم با کلی ناز و کرشمه انجام میدادیم که إ وا نکنه یه وقت خاکی بشیم! تصورشم
نمیکردیم یه روز مجبورمون کنند روی خار و خاک و سنگ و کلوخ غلت بزنیم!!
کلاس های تئوری هم که برامون حکم هتل
"لوسیرنوس" ر داشت و صندلی من هم کنار دیوار برام مثل تشکی از پر قو بود. کمبود خوابم ر اونجا جبران میکردم.
همین که مربی میگفت بسم الله من به خوابی عمیق فرو میرفتم. تازه تو همون مقطع
زمانی خواب هم می دیدم پامیشدم واسه بچه ها تعریف میکردم!
کلاس های تئوری اکثرا مربوط به احکام بود. از نحوه
دادن خمس و زکات بگیر تا طریقه ی غسل و وضو و تیمم. تقریبا تمام توضیح المسائل ر
به ما آموزش دادند. به شکلی که همه ی بچه ها آخر دوره به درجه ی رفیع اجتهاد نائل
گردیده بودند!!
البته روزهای اول با برگزاری کلاس های ساده ای مثل
روخوانی نماز با خودم گفتم مگه میشه کسی لیسانس و فوق لیسانس باشه نماز خوندن بلد
نباشه. اما وقتی دیدم یه نفر خیلی جدی به "تسبیحات اربعه" می گفت
تسبیحات عربده!!! و دیگری تو قنوط به جای ذکر: "و قنا عذاب النار" گفت:
و بنا عذاب الناس!!!! متقاعد شدم که بله وجود همچین کلاس هایی هم لازمه واقعا :))
شرایط ما تو پادگان مثل اصحاب کهف بود. از همه جا بی
خبر بودیم. تنها منبع اطلاع رسانی اونجا روزنامه ی "کیهان" بود که صبح
به صبح روی بیلبورد نمازخونه می چسبوندند. سربازهای بدبخت هم در این وانفسای منابع
خبری چنان با ولع این کیهان ر میخوندند که هر کی ندونه فکر میکرد دارن New York Times یا Guardian میخونند :))) اتفاقا حوادث
مهمی هم تو همون دوره ی ما رقم خورد. عزل و نصب های دولت و سفر آقای روحانی و هیئت
همراه به آمریکا از جمله این اتفاقات بود.
ناگفته نماند عصب سیاتیک منم مث دکتر ظریف با خوندن
سرتیترهای کیهان هر روز میگرفت جوری که تلاش مذبوحانه ی بهداری پادگان با آمپول
معروفش "دگزا" هم اثری نداشت. حالا نمیخوام بگم پادردم بخاطر بشین پاشو
ها و سینه خیزهایی بود که جریمه ی دو دره کردن کلاس هام بود. شمام بگین بخاطر همون
تیتر کیهان بوده. خوبیت نداره :)