روز اول که رسیدیم همه چیز برامون عجیب و غریب بود. انگار وارد فضایی از جنس
عالم ذر یا ماورالطبیعه شده بودیم. با برخورد به هر قسمت جدید توی پادگان فقط مات
و مبهوت نگاه میکردیم.
به صف کردن، لباس نظامی پوشیدن، لوازم مورد نیاز ر گرفتن، بشین و پاشو، پامرغی رفتن، توجیه شدن توسط فرمانده، مشخص شدن کد، تعیین تخت هر سرباز و آشنایی نسبی با بعضی همرزمان اقدامات روز اول بود.
از اصول نظامی اینه که افراد در هر گروهان به ترتیب قد مرتب میشند از بلندترین به کوتاه ترین. من بین ۶۳ نفر ۱۲مین بلند قد گروهانمون بودم که این مساله خوشحالم کرد. چون من خودم فکر میکردم قدم بین پسرای ایرانی متوسطه اما این قضیه باعث شد کلی به خودم ببالم. تازه موقع تعیین قد، همه ی بچه ها پوتین پوشیده بودند که ۴ سانت پاشنه داره من کالج!!! وگرنه شاید می اومدم بین top ten :))
روز اول اندازه ی ۱۰ روز برای ما گذشت. اصلا انگار قرار نبود اون روز شب بشه. ثانیه به ثانیه میشمردیم تا بالاخره آفتاب غروب کرد و با وضعیت اسف بار و غیر قابل انتظاری به ما شام دادند و رفتیم آسایشگاه. اون شب زجرآورترین شب زندگیم بود. با دیدن چهره ی مغموم بعضی سربازها لرزه ای بر اندام من می افتاد تو گویی این دوره را انگار پایانی نیست و ما برای همیشه اینجا محبوسیم!
طی کردن ۲ ماه در نظر ما به دو دهه یا دو قرن شبیه بود و به پایان رسوندنش امری محال به نظر میرسید. انگار ما ر هل دادند داخل چاهی ظلمانی که پایان دوره مثل کورسویی از نور به زحمت دیده میشه اما ما هرچی می دویم بهش نمیرسیم و اون نور دورتر و دورتر میشه.
شبانه روز اول به هر شکلی که بود گذشت و از روز دوم ما وارد فاز جدیدی شدیم...
به صف کردن، لباس نظامی پوشیدن، لوازم مورد نیاز ر گرفتن، بشین و پاشو، پامرغی رفتن، توجیه شدن توسط فرمانده، مشخص شدن کد، تعیین تخت هر سرباز و آشنایی نسبی با بعضی همرزمان اقدامات روز اول بود.
از اصول نظامی اینه که افراد در هر گروهان به ترتیب قد مرتب میشند از بلندترین به کوتاه ترین. من بین ۶۳ نفر ۱۲مین بلند قد گروهانمون بودم که این مساله خوشحالم کرد. چون من خودم فکر میکردم قدم بین پسرای ایرانی متوسطه اما این قضیه باعث شد کلی به خودم ببالم. تازه موقع تعیین قد، همه ی بچه ها پوتین پوشیده بودند که ۴ سانت پاشنه داره من کالج!!! وگرنه شاید می اومدم بین top ten :))
روز اول اندازه ی ۱۰ روز برای ما گذشت. اصلا انگار قرار نبود اون روز شب بشه. ثانیه به ثانیه میشمردیم تا بالاخره آفتاب غروب کرد و با وضعیت اسف بار و غیر قابل انتظاری به ما شام دادند و رفتیم آسایشگاه. اون شب زجرآورترین شب زندگیم بود. با دیدن چهره ی مغموم بعضی سربازها لرزه ای بر اندام من می افتاد تو گویی این دوره را انگار پایانی نیست و ما برای همیشه اینجا محبوسیم!
طی کردن ۲ ماه در نظر ما به دو دهه یا دو قرن شبیه بود و به پایان رسوندنش امری محال به نظر میرسید. انگار ما ر هل دادند داخل چاهی ظلمانی که پایان دوره مثل کورسویی از نور به زحمت دیده میشه اما ما هرچی می دویم بهش نمیرسیم و اون نور دورتر و دورتر میشه.
شبانه روز اول به هر شکلی که بود گذشت و از روز دوم ما وارد فاز جدیدی شدیم...