از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف

کلبه ی محقر مجازی من پیشکش به دوستان جان

از نسل برف
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۴ مرداد ۹۴، ۰۱:۰۲ - پرواز ツ
    :|
پیوندها

در میان میوه های خوشمزه / شاه موز است و وزیرش هم خودش!

ای پادشاه میوه ها... تو را چگونه بستایم که در وصف نگنجی.

براستی رابطه ی عاشقانه ی ما از چه زمانی آغاز شد؟ شاید قبل از علاقه ام به "لیورپول" در 9 سالگی یا حتی پیش از آن. گمان میکنم همان اوان نوزادی بود... از وقتی مرا از شیر گرفتند به تو وابسته شدم.


فراموش نمی کنم مهمانی هایی را که از ترس پدرم مجبور بودم فقط نگاهت کنم و تا آخرین لحظه چشم از تو برنمیداشتم تا مگر شانس بیاورم و صاحبخانه ی محترم تعارفی بزند و آن موقع بود که انگار دنیا متعلق به من است. یا آن شب کذایی که یک کارتون از جمال بی مثال تو را به داخل شکم مبارک فرستادم و از همانجا راهی بیمارستان شدم!
و اکنون پس از این همه سال در این وانفسای رابطه های زودگذر، من اما ذره ای از عشقم به تو کاسته نشده
ای موز... ای اجمل الثمرات ... هرچقدر معده ام را خالی میکنم باز پر میشود از تو. چه برکتی دارد دوست داشتنت...

کیان ایرانی

پس از 45 شب تمام، کاشف به عمل آمد که من و برادرم از یک مسواک مشترک استفاده می کرده ایم و خود غافل بودیم از این مصیبت خانمان سوز !!!

دوستان عزیزم براستی اکنون سخن گفتن برایم ملال آور است. حس مشمئزکننده ی ناشی از دندانه های نرم آن مسواک زرد لعنتی داخل دهانم مرا هر لحظه تا جوار نابودی و اضمحلال پیش میبرد . برادرم که عین خیالش نیست اما من دو روز است که یارای غذا جویدن ندارم. حتی تصور هر نوع ماده غذایی هم، آن صحنه تهوع آور سبزیهای بجامانده لای آن مسواک مشترک را در برابر چشمانم متبادر میکند! فعلا اشربه جات مرا بس است. برایم دعا کنید...

کیان ایرانی

در ایران میتوان از اسم شخص، سن تقریبی او را تشخیص داد:

دهه 40 و ماقبل: در این سالها اسامی معمولا تم مذهبی دارد مانند زهرا، مرضیه، معصومه، فاطمه، خدیجه ، طاهره و... اما افرادی که در خانوادهای منتسب و علاقمند به حکومت شاهنشاهی زاده شده اند نام هایی همچون سولماز، آتوسا، شهین، فرح و... دارند.

دهه 50: نسرین، سمیه ، الهه، کوثر، نرگس، مینا، فائزه، سارا، مائده و) ... شایان ذکر است که بسیاری از متولدین این دهه و اوایل دهه بعد به مرور زمان دچار تغییر نام شدند و معمولا از افشای اسم شناسنامه اشان ابا دارند!(

دهه 60: نام ها معمولا ایرانی و از جنس گل و سبزه و دشت و دمن است: یاسمن، بهار، ریحانه، نگار، سحر، مهتاب، پریا، غزل، ملیکا، المیرا، نازنین و ...

دهه 70: فضا اندکی بازتر شده است. نام ها یا خارجیست یا ایرانی مربوط به پرنسس ها و شاهزاده های هخامنشی: آرشیدا، رونیکا، پارمیس، آرمیتا، سلنا، آرنیکا و ...

دهه 80: در این دهه هرگونه نامی ممکن است به روی یک نوزاد گذاشته شود. بعضا دیده شده که دو بخش یک اسم را برعکس کرده اند! یا با حروف اول چند اسم یک نام جدید ساخته اند! حتی گزارش شده که خانواده ای یک شی را از بالا به پایین پرتاب کرده و از صدای برامده از آن شی، اسم دخترشان را برگزیده اند! پوپول، اوجغ، آنستیاژ، راتاناز، اسپاندا، خابس، ادامه، نوشابه، شولیا، سیسیل و ...

دهه 90: از ذکر اسامی نوزادان این دهه معذورم!! از تشخیص جنسیت نوزاد بر اساس نامش هم معذورم!

خدا به داد نسل بعدی برسد...

کیان ایرانی

من اگه اندام ورزشکاری ندارم بجاش اخلاق ورزشکاری دارم!

کیان ایرانی

خدا را سپاس میگویم به این جهت که مرا در نیکوترین عصر بشریت به دنیا آورده!

براستی من نه تاب تحمل کمبود امکانات زندگی دیروز را دارم و نه توان مواجهه با زوال معنوی و انحطاط اخلاقی زندگی فردا را...


مناجات نامه ی خواجه کیان ابن ایرانی !

کیان ایرانی

نشد من یه بار بخوام تایپ کنم "آقا" و تایپ نشه "آ ریال" !!!
این واحد پول ایران انگار باید همه جا خودنمایی کنه!

کیان ایرانی


شما نشون دادید که به کم قانع نیستید
شما نشون دادید که درسته بهتون نمیگن یوزپلنگ اما همه یوزپلنگای دنیا ر به زانو درمیارید
شما نشون دادید که درسته هیچ وقت پول میلیاردی تو حسابتون نیومده اما کاری که میکنید فراتر از ارزش مادیه
شما نشون دادید که درسته اخبارتون هر لحظه در صدر خبرگزاری ها و صفحه اول روزنامه ها نیست اما یاس در دل شما جایی نداره
شما نشون دادید که درسته کسی بهتون پاداش چندده هزار دلاری نمیده اما قلبتون بزرگه
شما نشون دادید که درسته کسی واسه باخت که هیچ واسه بردهاتونم جلوی بهترین تیم های جهان تو خیابون نمیریزه اما قلبتون برای وطن می تپه
شما نشون دادید که میشه از صفر به صد رسید...
دلاورای والیبالی کشور من




کیان ایرانی

اگر گمان کردید که منظورم کاخ سعدآباد و نیاوران است سخت در اشتباهید! جاذبه های گردشگری تهران مکان هاییست که به گونه ای با "شکم" در ارتباط می باشند. اصولا فرهنگ و هنر و تفریح در این مملکت بدون پر کردن شکم محلی از اعراب ندارد. کما اینکه کافه ویونا بسیار معروفتر از موزه آبگینه است، سوپراستار و هانی و شاندیز و آواچی پربازدیدتر از موزه ایران باستان و حضور در رستوران اردک طلایی باپرستیژتر از کاخ گلستان محسوب می شود.
حتی درکه و دربند نیز اگر شرایطی مهیا نبود که همراه با هواخوری بشود چیزی را درون این "خندق بلا" ریخت؛ جایی جز کوه هایی متروک و مهجور باقی نمیماندند.
این مهم را می توان از عکس های به اشتراک گذاشته شده در شبکه های اجتماعی دریافت. خب آخه تو "نایب" عکس با "وایت گریل" و بشقاب سبزیجات انداختن کلاس داره خوووووو!
آیا به راستی ما شکموییم؟!

کیان ایرانی

1) محرم نیز همانند سایر موضوعات حساس در این کشور دچار افراط و تفریطی ویرانگر شده که از هر دو سو ناشی از جهالت می باشد.

2) دین منفک از نژاد و ملیت است. واقعه کربلا یک قضیه ی دینیست. نه مختص اعراب است نه ایرانی ها و نه اروپایی ها. مربوط به مسلمانان است و هرکه در هر نقطه ی این کره خاکی اسلام را پذیرفته است.

3) این سنت های خرافی عزاداری همانند قمه زدن و خوابیدن در گِل و ... از ننظر اسلام مطرود است.

5) ای کسانی که ادعای دموکراسیتان گوش فلک را پر کرده! ای کسانی که دم از احترام به حقوق و عقاید دیگران میزنید! لطفا خود نیز این مهم را رعایت فرموده و با الفاظ شنیع و وهن آلود به اعتقادات دیگران (حتی اگر به مذاق شما خوش نمی آید و به نظرتان ابلهانه است) حمله نکنید.

6) واقعه هولناک عاشورا فقط یک جنگ نبود. یک کلاس درس بود که در آن آزادی و آزادگی، نرفتن زیر بار ظلم ،جان دادن برای عشق (حتی عشق زمینی) و ادب و اخلاق تدریس شد...

کیان ایرانی


به آخرین سال مقطع لیسانس تو دانشگاه علامه رسیده بودم و جهت به تعویق انداختن خدمت مقدس سربازی!! تصمیم گرفتم در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم. خدارشکر اون سال هنوز با پدیده ای مثل فیسبوک آشنا نشده بودم و از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام هم خبری نبود. بنابراین فرصت نسبتا زیادی برای مطالعه داشتم و این کارو هم کردم!

متوسط روزی 5-6 ساعت میخوندم. البته از تفریحاتمم (که خیلی هم متنوع نبود) نمیزدم. روزها به شکل تکراری از پی هم گذشت تا بالاخره روز موعود فرا رسید. منی که کلا تو فامیل به عنوان فردی خونسرد شناخته میشم؛ در اون روز استرس چنان بر من مستولی شده بود که سر جلسه دستام می لرزید! نفس عمیق و چهار قل و صلوات و آیه الکرسی و موارد این چنینی تجویز شده از سوی مادربزرگ خدابیامرز هم اثری نداشت!


اضطراب باعث شده بود نسبت به همه چی شرطی بشم! هوا اون روز سرد و آفتابی بود. صندلی منم بدترین جای ممکن. کنار پنجره و شوفاژ. از صدای شوفاژ که (البته خیلی آهسته بود) بگیر تا صدای فین فین کردن این پسری که پشت سرم نشسته بود. واقعا مات و مبهوت بودم که چرا این همه بلای آسمانی یه دفه باید بر من نازل بشه .خدارشکر این دومی خودش سریع برطرف شد و به اولی هم بعد از مدتی عادت کردم. اما این تازه اول کار بود...

با شروع جلسه، کمی از استرسم کاسته شد. اما این طیب خاطر دیری نپایید چرا که با هر بار رژه ی مراقب محترم جلسه از جلوی صندلی من، کلا رشته ی افکار و تمرکزم پاره میشد و تا با دور شدن نامبرده از اون محوطه من دوباره تمرکز میگرفتم باز سر و کله این یارو پیدا میشد و روز از نو و روزی از نو! واقعا مستاصل شده بودم! بالاخره بعد از چند بار رفت و آمد بهش یه تذکر جدی دادم و با چندتا فحش زیر لب بدرقش کردم!!


نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت از وقتم تلف شده بود و من هنوز به نیمه ی سوالات هم نرسیده بودم. آفتاب هم صاف روی برگم بود و من حتی اون روز به آفتاب هم حساس شده بودم :((( خلاصه به هر شکلی که بود خودم ر با شرایط تطبیق دادم و رفته رفته به آرامش و تمرکز نسبی رسیدم. جوری که کلا یادم رفته بود که چیزی به نام "زمان" هم در کنکور وجود داره. غرق در سوالات بودم که ناگهان صدای گوینده ی سالن گفت: "داوطلبین عزیز زمان جلسه به پایان رسیده. لطفا برگه های خودتون ر تحویل بدید" و درست همون لحظه بود که مراقب مذکور از پشت سر مثل ببر زخمی ای که از کمین دراومده باشه اومد و برگه ر از زیر دستم کشید... در حالی که هنوز یه درس و نصفی از تست ها ر نزده بودم!!
و من برای چند دقیقه همینطور میخکوب روی صندلی خیره شده بودم به ته سالن...

کیان ایرانی



سریال های قابل اعتنا در طول تاریخ تلویزیون ایران از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمی رود:
هزار دستان
خانه ی سبز
روزگار قریب
کیف انگلیسی
پس از باران
مدار صفر درجه
ساختمان پزشکان
مختارنامه
میوه ی ممنوعه
و این "وضعیت سفید" لعنتی که من از دیدنش سیر نمیشم!

کیان ایرانی

چندین سال پیش بود که به منظور خرید چند جلد کتاب و چند "پکیج" فرهنگی به میدون انقلاب رفته بودم. بعد از خرید اقلام مزبور برای انجام امور شخصی باید به محله وزین شهرآرا میرفتم. بنابراین در ترمینال اتوبوس رانی میدون انقلاب، اتوبوس واحدی که بالاش عبارت " انقلاب - شهرآرا " درج شده بود ر پیدا کرده ، یک عدد بلیت کاغذی خدابیامرز اون دوران (که امروزه جای خودشو به کارت الکترونیک و بعضا وجه نقد داده) ر تقدیم راننده ی محترم کردم و خیلی شیک روی صندلی خالی نشستم.
مثل همیشه از شوق و ذوق کتاب هایی که خریده بودم همونجا جذابترینشو باز کردم و مشغول مطالعه شدم (یه عادت بدی که هنوزم دارم اینه که هر کتابی که میخرم تا یکی دو هفته ی اول اشتیاق زیادی برای خوندنش دارم اما رفته رفته این رغبت به کراهت تبدیل میشه و کتاب مذکور با هر تعداد برگ نخونده از آخرش راهی کتابخونه میشه و میمونه برای نسل های بعد!!!) برگردیم به داستان خودمون...
من به حدی غرق در مطالعه ی رمان شگفت انگیز جدیدم بودم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس پر شد و کی حرکت کرد. اواسط مسیر بود که ناگهان احساس ترس توام با شَکی ملموس حواسمو از کتاب پرت کرد. دیدم اتوبوس انداخته تو یه بزرگراه طویل و عریض و با سرعتی بالغ بر 120 کیلومتر در ساعت مشغول ویراژه! اول با خودم گفتم: "مسیر شهرآرا که اتوبان اینجوری نداشت!" بعد با تصحیح افکار منفی و ارائه ی انرژی مثبت این نکته ر یاداور شدم که: "شاید مسیرش عوض شده و داره از جایی دیگه میره". اون موقع ها هم به قدری خجالتی بودم که حتی نمیتونستم از بغل دستیم بپرسم: این خطِ کجاس؟ اینجا کجای تهرونه؟! من درست سوار شدم؟ مگه بالای اتوبوس نزده بود انقلاب- شهرآرا ؟!

خلاصه اتوبوس با سرعت جت در حال حرکت بود و هر کیلومتری که جلو میرفت من بیشتر مطمئن میشدم که مقصد این اتوبوس هر جا هست شهرآرا نیست! جالب اینکه به جز اوایل مسیر، ایستگاهی هم بین راه وجود نداشت که بخوام پیاده شم. خلاصه باز مثل همیشه دلو زدم به دریا و گفتم: "بی خیال! هر جا بره داخل شهره دیگه. وقتی پیاده شدم برمیگردم شهرآرا" و با خیال راحت سر به پایین انداختم و باز غرق در رمان شدم. مطالب کتاب به اوج خودش رسیده بود و من مث همیشه خیره در ژرفای عباراتش وارد دنیای دیگه ای شده بودم و هیچ چیزی در پیرامونم نمی فهمیدم که ناگهان صدای ستبر پیرمردی از وسطای اتوبوس رشته ی عمیق مطالعه ی منو پاره کرد : بر محمد و آل محمد صلوات!!!!
و من ناگهان بهت زده بیرون ر نگاه کردم. سر به هر سو که میچرخوندم ردیف بی شمار قبرها و مزارهای پر و خالی بود که سوی نگاه منو تا دوردستها برای چند لحظه خیره و به خودش معطوف میکرد و من بین فضای روحانی اونجا و تعلیقی که با خوندن رمان اعجاب برانگیز هنوز توی سرم بود انگار مسحور شده بودم! بله... من در "بهشت زهرا" بودم! :)))

خلاصه اون روز با هزار بدبختی برگشتم و ساعت 11 نصف شب رسیدم خونه اما این حادثه برای من از چند جهت ارزنده بود: اول اینکه توفیق اجباری شد که به زیارت اهل قبور برم و فاتحه و صلواتی نثار روح پرفتوح درگذشتگان خودم و سایرین کنم و دوم اینکه عبرتی شد که دیگه هرگز به این سیستم حمل و نقل عمومی معیوب پایتخت اعتماد نکنم و از اون به بعد دیگه حتی اگه سوار مترو هم شدم قبلش با راننده ی مترو هماهنگ کنم که دقیقا مقصد قطار مورد نظر کجاست!؟ شهرآرا یا بهشت زهرا !!!

کیان ایرانی


من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...



کیان ایرانی

چشمش به در بود... آن پیرزن را می گویم! تو گویی ساعت هاست نگاهش به در خشک شده است. نمیدانم در دل و ذهنش چه میگذشت. ناخوداگاه برای چند ثانیه ی متوالی نگاهم به نگاهش دوخته شد. با خود گفتم شاید آلزایمر دارد و گمان میکند من پسرش هستم. جلوتر رفتم با اشاره ی سر سلامی کردم. او هم درحالی که دراز کشیده بود با حرکت دست پاسخم را داد. میخواستم بپرسم چند سالش است؟ چندوقت است که ساکن اینجاست؟ چند فرزند دارد؟ از چه دردی در روح و جسمش رنج میبرد؟ تمام سوالاتم در نطفه خفه شد!

گذر کردم اما زیر چشمی پیرزن را می پاییدم. دیدم اشک از چشمانش سرازیر شده... دیگر تاب و توان دیدن صحنه ها را نداشتم. آمدم بیرون آسایشگاه. خدایا... این چه سرنوشتیست؟ این چه حکمتیست که بر برخی مقدر میکنی؟ درحیاط مشغول صحبت با همکارم بودم که ناگهان ولوله ای از داخل آسایشگاه بلند شد. به آنجا شتافتیم ببینیم جریان از چه قرار است. همه دور تخت پیرزن جمع شده بودند. جلوتر رفتم. پیرزن مرده بود! چشمانش اما هنوز باز بود و اشک بر گونه اش خیس! عجب نگاهی داشت...

کیان ایرانی

برخی اصطلاحات (دست خودشان نیست) به شدت بار منفی دارند! یکی از آن عبارات تیره بخت، همین "شب خوش" است که فرسنگ ها فاصله و توفیر دارد با برادر ناتنی اش "شب بخیر". این دو علیرغم معنای تحت اللفظی یکسان، اما به لحاظ لحن و بیان و حس موثر در شنونده دارای تفاوتی بنیادین هستند.

به اعتقاد بنده "شب بخیر" یعنی : شب خوبی ر برات آرزو میکنم عزیزم همراه با زیباترین رویاها. اما "شب خوش" یعنی : خیلی ور زدی امشب! بگیر بکپ دیگم مزاحمم نشو عوضی!!

لطفا در نحوه استفاده از این دو گفتار، کمال دقت را مبذول فرمایید. با تشکر :)



کیان ایرانی

: 1996نیمه نهایی جام ملت های آسیا- 9 ساله بودم- زیرنویس شبکه دو : "بعلت مسابقه ی فوتبال امشب سریال خانه سبز پخش نمی گردد" - ضربات پنالتی- حرکات میمون وار "محمدالدعایه" دروازبان عربستان و حذف ایران

2000:  جام ملت ها- قیچی برگردون ناقص علی دایی و افتادن توپ جلوی پای بازیکن کره و گل طلایی و حذف ایران

2002:  ایران 1 بحرین 3 و برافراشته شدن پرچم عربستان در ورزشگاه!!! - عدم راهیابی ایران به جام جهانی

2004:  نیمه نهایی جام ملت ها- چین - ضربات پنالتی و حالا چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی...

2006:  اشتباهات مرگبار میرزاپور و حذف از جام جهانی با فقط یک امتیاز

2007:  جام ملت ها- ضربات پنالتی- مهدوی کیا پنالتی ر خراب میکنه و حذف ایران

2011 : جام ملت ها- گل دقیقه 111 کره ای ها و حذف ایران

2014: جام ملت ها- بازی جانانه ی بچه ها اما باز هم حذف ایران

تمام آن چیزی که در خاطره فوتبالی ملی من در این 20 سال هست چیزی جز حسرت و اندوه و امید به دوره بعدی نبوده. به نظرم ما به ورزشی غیر از فوتبال برای دلخوشی نیاز داریم چیزی مثل والیبال یا ...

کیان ایرانی

از آپشن های خطیر بنده این است که زنم خواهرشوهر نخواهد داشت! :)))


از کتاب کیف زوجتی کوک و اعصابنا آسوده! - جلد سوم- ص 84

کیان ایرانی

که غذای سگ خانه ای در شمال شهر مرغوب تر از غذای بچه های خانه ای در جنوب شهر است!
که صبح زمستانی، پسر شمال شهر به اسکی می رود و پسر جنوب شهر برای دراوردن مقداری پول برف خانه های مردم را می روبد!
که دختر شمال شهر گربه اش را هر هفته نزد پزشک چک آپ میکند و دختر جنوب شهر در اثر نداشتن پول عمل برای درمان سرطانش می میرد!
که خانواده بالای شهر هرسال سفر اروپاییشان به راه است و خانواده پایین شهر سالهاست در حسرت یک سفر شیراز میسوزند!
که دختر شمال شهر ماهانه میلیون ها تومان خرج دکلره و اپیلاسیون و رنگ مو و مانیکور میکند و دختر جنوب شهر به جرم بیرون رفتن از خانه بی دلیل از پدرش کتک میخورد!
که سقف آرزوی های کسی ، کف آرزوی های دیگریست!
خدایا لطفا کاری بکن...

کیان ایرانی

ساعت 7 صبح یهو از خواب پریدم! نگاهی به ساعت کردم. "وای... مدرسم دیر شده!" مامان و بابا خوابن! چرا اونا امروز نرفتن سر کار؟ انقدر تو عالم هپروت بودم که اهمیتی ندادم. همین که داشتم با سرعت به سمت مدرسه می دویدم وسط راه نقش بر زمین شدم و سرزانوم پاره شد! "خدایا اینو چیکار کنم حالا... مامان میکشدم!"
نفس نفس زنان رسیدم به مدرسه. در باز بود ولی تو حیاط پرنده پر نمیزد! یعنی مراسم نیایش و صبحگاه تموم شده؟! بغض گلومو گرفته بود. خودمو برای خوردن یه چوب محکم از ناظم بداخلاق آماده کردم. رفتم سمت در اصلی ولی بسته بود. قلبم بدجوری می زد. یه آقای کت و شلواری که تا حالا ندیده بودمش اومد درو باز کرد. " آقا اجازه ببخشید... بخدا خواب موندیم آقا... تقصیر ما نبود آقا..." ( با صدای بغض آلود و اشاره به شلوار پاره)
اون یارو خنده ای از روی تمسخر زد و گفت:" امروز که جمعس پسرجون!"
گیج شده بودم. متفکرانه می رفتم تا وسط حیاط و برمی گشتم. آخه دیشب که "مسابقه ی هفته" نداشت! نه امروز نمیتونه جمعه باشه... تو همین حال و هوا بودم که باز اون مردک با حالت پرخاشگرانه فریاد زد: اینجا جلسه ست برو از اینجا پسر. بدو برو خونتون!
با درماندگی داشتم برمیگشتم خونه که حسن آقا (یکی از همسایه های عوضیمون که مرد تقریبا مسن دائم الخمری بود همراه با سیبیل جوگندمی و موی فر پرکلاغی) منو دید و گفت: کجایی حمید؟ رفته بودی مدرسه؟! هاهاها امروز که جمعس بچه! بابات داره دنبالت میگرده. خیلیم عصبانیه. کارد بهش بزنی خونش درنمیاد! ( اینو که گفت قهقه ی مسخره ای زد و رفت)
شنیدن این خبر همان و خیس کردن خودم وسط کوچه همان! دیگه با این افتضاح جرئت خونه رفتن نداشتم. تو اون شرایط چیکار باید میکردم جز کمی مظلوم نمایی. فکری به ذهنم رسید. رفتم خودمو انداختم تو جدول کنار خیابون! لازم نبود بشینم. انقدر کوچولو بودم که وقتی وایسادم داخل جدول، قشنگ تا کمرم خیس شد و من به هدفم رسیده بودم .
رسیدم خونه. مامان با اضطراب و عصبانیت انتظارمو میکشید اما بابام جوری خواب بود که خروپفش فضای خونه ر پر کرده بود! کتک مفصلی که از مامان خوردم بماند اما هیچ وقت نفهمیدم چرا اون حسن آقای حرومزاده به من دروغ گفت. اذیت کردن یه پسربچه ی 7 ساله واقعا چه لذتی داشت؟ هرچند بعدا با ریدن توی کفش خودش و مهموناش انتقام سختی ازش گرفتم :)))

کیان ایرانی


1) آشنا در حد چند کلاس مشترک :
- سلام
- سلام خوبی؟ (و دو طرف مکالمه از یکدیگر عبور می کنند) این نوع گفتگو بیشتر در راهرو و راه پله ها اتفاق می افتد.


2) آشنا در حد صمیمی:
(علی چند ساعتیست روی یکی از دو نیمکت سبز حیاط بالایی به حالت مورب نشسته به شکلی که پاهایش روی محل نشیمنگاه و و نشیمنگاهش روی تکیه ی نیمکت است که ناگهان سر و کله مریم پیدا میشود)
- مریـــــــــــــــــم اینجا چیکار میکنی مگه نباید سر کلاس باشی الان؟
- سلام علــــــــــــــــی چططورررررری؟ نه بابا انقد این استاده حرف زد سرم رفت! عه...
(این مکالمه بین 3 الی 5 دقیقه به طول می انجامد و مریم عموما همراه با دوست صمیمیش مهسا دیده می شود که کاملا ساکت است و فقط در اخر گفتگو همراه با لبخندی خداحافظی میکند)


3) بین دو دانشجوی همکلاسی دکترا یا کارشناسی ارشد با معدل خوب :
- سلام آقای بیابانی احوال شما؟
- سلام خانم سنبل زاده. راستی میخواستم راجب پروژه ی مدیریت تولید درس کنترل کیفیت باتون صحبت کنم و الخ...
(این مدل گفتگو معمولا به صورت ایستاده در راهروی طبقات بالا یا در سالن کامپیوتر اتفاق می افتد و بین 15 دقیقه الی نیم ساعت به طول می انجامد)


4) مکالمات در دفتر بسیج برادران:
- حاج احمد بیا ببین این لوگویی که برای همایش فراماسونری طراحی کردم خوبه؟
- آره حاجی! کولاک کردی بابا. دمت گرم. فقط این آرم بسیجو ببری بالای عنوان همایش بد نیست
- نه عنوان همایشو می برم زیر آرم بسیج!
- هه هه هه فدایی داری حاجی!
( و کلی از این شوخی های بی مزه!)


5) مکالمات در انجمن "اسلامی" ! :
(در این مکان از هر دری سخن رانده می شود. نوع مکالمات نیز بسته به تعداد و شخصیت افراد حاضر متفاوت است. از هنر و سینما و ورزش و سیاست بگیر تا آخرین متدهای مخ زنی!)


6) مکالمه بین استاد و دانشجو در راهرو:
دانشجوی خودشیرین: سلام استاد خسته نباشید.
استاد: سلام (نگاه مستقیم به جلو همراه با تکان دادن سر)


7) مکالمات گروهی :
الی: سلااااااااام بچه هاااااااااا
فرزاد : سلام خوبی؟ کیارش کجاست؟
الی : هنوز تو کلاسه بابا. ارائه داره هه هه!
پوریا : بابا این پسره چقد اوشکوله. اومد رانی و کیک امروزو میندازیم بهشا...
( و وقع فی ما وقع...!)
این مکالمه معمولا به شکل 3+4 و همواره در حیاط وسط روی نیمکت های کنار باغچه و درختان اتفاق می افتد. حداقل زمان این گفتگو 1 ساعت می باشد و ممکن است حتی تا غروب هم به طول بینجامد. بعضا دیده شده در اواخر برنامه، گروه از روی نیمکت ها به کف زمین منتقل شده اند!

کیان ایرانی